وحید پیام نور

مطالبی پیرامون اندیشه، اجتماع و هنر

دلیل این‌همه آزار چیست؟ (دو)

دلیل این‌همه آزار چیست؟ 
آن‌قدر فورانم که هیچ اقیانوسی را یارای خاموشی‌ام نیست؛ اما آن‌قدر خسته‌ام که نای نوشتن ندارم. رمانی را تحت عنوان «قرارمان این نبود» آغاز کرده بودم. قصد داشتم این کار را در سه بخش ارائه کنم. بخش نخست را نوشتم؛ تمام و کمال. بخش دوم را تا نصفه پیش بردم. درگیر تحقیق شدم و حالا که می‌بینم بعضی‌ها بدون حتی یک اسلاید نگاه کردن فیلم می‌سازند و یا بدون بازبینی متن، کتاب چاپ می‌کنند، درگیر این دوراهی شده‌ام که کدام دسته در راه درست قدم برمی‌دارند؟ چند روز پیش با یکی از دوستان نشسته بودیم و غصه‌ی هنر و فرهنگ مملکت را می‌خوردیم. بعد برایم مسائلی که پیش‌ازاین طبیعی بودند تبدیل به پیچیده‌ترین مسائل فکری شدند. 

دلیل این‌همه آزار چیست (یک)


نور زیاد را نشانه صبح نگیر، در این وقت شب داریم به دیوار می‌خوریم.
دلیل این‌همه آزار چیست؟ اینکه نگهبان پاس دوم کتابخانه‌ات باشی و سرت را میان سطرها به چپ و راست تکان دهی تا کشفی کنی و بعد حاصل این‌همه خودآزاری را ... این چه مرضی است که خواب را به خود حرام کنی تا مثلاً بنویسی که شاید یکی روزی خواند و بعد دستی هم تکان داد که آن‌قدرها هم عجیب نبود، غریب نبود، بعید نبود؛ یا که اینو باش که ما سال‌ها پیش این شاخ را شکسته بودیم و اصلن همین‌ها را برای چه می‌نویسم؟ این چه رنجی است که به جان می‌خریم به هیچ؟ برای که می‌نویسیم؟ اصلن برای چه می‌نویسیم؟ می‌نویسیم که مثلن بگوییم: هستیم؟ به فرض که هستیم؛ که چه؟ انتشار اینترنتی، مجاز اندر مجاز، این روزها دیتا علیه پاپیروس انقلاب کرده است و ما همه‌ی زجرهایمان را با دو فرمان ابتدایی به یغما رفته می‌یابیم. کپی ـ پیست! از این هم ساده‌تر! بعضی وقت‌ها هم دچار شک می‌شوی که من دزدیدم یا من دزدیده شدم؟ حق التالیف بخورد توی سرشان، باید برای هر یک‌صد صفحه پانصد هزار تومان هم بدهی! می‌خواهم صدسال سیاه هم کسی نخواند و به‌جای نشر این چرندیات، چهارکتاب پدرمادردار بخرم و باز خودآزاری کنم. شب تا سلام دوباره خورشید کنار چراغ مطالعه لم بدهم و یا کلیدهای این کیبورد را فشار که مثلن حرفی زده باشیم که غمباد نگیریم. بعد هم دوباره به سرقت برویم!
دلیل این‌همه آزار چیست؟

شاید یکی از همین روزها (یک)


درود دوستان راست. می‌دانم! لازم نیست کنایه کناره‌ام کنید. هشت ـ نه ماه است که نیستم و این از علائم خودآزاری است. شرمساری محبت دوستانی که به طرق مختلف مدام جویای احوال‌اند؛ پیشانی‌مان را خزر می‌کند تا سلام دوباره‌ای و حرفی که دارد دلی می‌درد. این کوتاهی نه از این حقیر کمترین تنهاست که مجال دیدوبازدید دوستان قدیم را ندارد. انگار طاعون رخوت فراگیر شده؛ کوتاهی خود را اگر نخواهم توجیه کنم، تقریباً جو هرازگاهی سنگینی می‌کند. مشغله‌های الکی همه را زمین‌گیر کرده. آدم حتی حوصله ندارد بیاید و چهار کلمه حرف دلش را با دیگران در میان بگذارد. برای مثال بگوید: راستی از فلانی خبر داری؟ ... تو هم که اطلاعاتت مال عهد خیارشورشاه است! یا هر چیز دیگری تا فراموش نکنیم همدیگر را دوست داریم، حتی اگر برای یک‌بار با هم چای نخورده‌ایم؛ فامیل‌تر از تمام پسرخاله‌ها و دخترخاله‌هاییم. به‌هرحال ما که خود را بیهوده گرفتار کرده‌ایم تا فراموش کنیم زنده یعنی زندگی! در این مدت که نبودم، هیچ اتفاقی نیفتاد تا ثابت کند بودونبود ما فرقی به حال رعیت ندارد. راستش فکری که می‌کنیم و حرفی که می‌زنیم هم توفیری ندارد ایشان را. سرها به زیر و ما هم خلاصه‌تر کنم، شاید یکی از همین روزها ... یادمان افتاد برای همدیگر دعا کنیم تا بیشتر کنار هم باشیم.
برای امسال، در کنار فیلم‌نامه‌ها و دو اثری که به قلم این ضعیف‌ترین در حال نگارش‌اند، هرازگاهی دل ریخته‌ها را با عنوان " شاید یکی از همین روزها " آرشیو می‌نمایم، در ذیل نخستین آن‌ها را تقدیم دوستان می‌نمایم، باشد مقبول افتد. توضیح پایانی اینکه مراد از یک در پیشانی این پست، صرفاً به‌عنوان وجه تمایز از سایر سروده‌های دفتر امسال به‌کاررفته و مراد دیگری در کار نیست.

اشتباهی از من (چهار)


اقراء،
به اسم تو
آغاز می‌شوم از آی با کلاه
با سین و آی دیگر،
کلاه از سر برمی‌دارم.
از دل‌تنگی‌هایم نمی‌گویم تا بی‌تابی نکنی
وگرنه
الله‌اعلم به ذات الـ... عبور می‌کنم ...

عباس معروفی؛ برگرد!


امروز پس از خستگی بسیار کار به وبلاگمان سر زدم و بعد مثل همیشه اولین کاری که کردم سر زدن به حضور خلوت انس بود. به امید اینکه مطلب جدیدی بخوانم حتی یک خط و بعد که آرامشی گرفتم، به خانه بروم ولی در کمال ناباوری با چنین مطلبی روبرو شدم:

حسی گنگ یقه‌ام را گرفته بود. تصور اینکه عباس معروفی روزی بگوید: خداحافظ؛ دیگر نمی‌نویسم! برایم دورتر و غریب‌تر از این بود که تصور کنم زمین دارد می‌افتد. مطلقاً مسئله را شوخی نگرفتم چون عباسی که من می‌شناسم اگر در همه‌چیز شوخی داشته باشد در نوشتن با کسی شوخی ندارد. نیاز ندارد که بخواهد به کسی هم باج بدهد که برای دل‌خوشی‌اش چنین چیزی بگوید. قماربازی هم نیست که بر سر مسئله‌ای این‌چنینی قمار کرده باشد و حالا بخواهد سر حرف خودش بایستد. حدس هم نتوانستم بزنم که چرا باید در ساعت 12: 1 صبح بیست و یکم تیرماه سالی چنین منحوس؛ مطلبی این‌چنین ناامیدکننده را مردی که به‌واقع همیشه عزیزتر از جان می‌داشتمش بنویسد. این‌ها که گفتم مقدمه نبود چراکه این فاجعه مقدمه‌چینی نمی‌خواهد. مثل بمب اتم روی سر هیروشیماست، مردم غافلگیر می‌شوند و تا بخواهند به چیزی فکر کنند؛ دیگر نیستند. خواستم پس از مدت‌ها برایش نامه بفرستم و جویای دلیل شوم ولی به‌واقع دیدم که دلیلش هر چه هست، هر چه می‌خواهد باشد؛ هر بهانه‌ای که می‌خواهد برای خودش داشته باشد؛ برایم قابل‌قبول نیست. آن‌قدر احساساتم جریحه‌دار است که توان بیانش را ندارم. آن‌قدر شکایت دارم که فقط دادگاه خدا صلاحیت رسیدگی را دارد. آنچه در ذیل ازنظر می‌گذرد؛ نامه‌ای است خطاب به عباس معروفی که مخاطبی به نام وحید پیام نور آن را فریاد می‌زند.

چشم‌هایی که کودتا می‌کنند

برازنده نیست 
براندازی ایالت ِ ابروهایت 
باور نمی‌کنی، بودا گوشه‌ی ابروهایت نشسته؟

اعتراف کن! 
سیاسی نیست؟ چشم‌هایی که کودتا می‌کنند 
یا دست‌هایی که با نخ‌های نامرئی از سقف آویزان‌اند؟ 
بااین‌همه مدرک!

دارم توی خودم تنگ می‌شوم


مثل لباسی که روی تن هیچ‌کس اندازه نیست
دارم توی خودم تنگ می‌شوم؛
برای آب رفتن
دلم باران می‌خواهد
ولی
خدای تو با طوفان اثبات می‌شود
آقای نوحه و نواحی اطراف غم

مقدمه‌ای در مقام مؤخره

تاریخی که بر جغرافیای ذهن یک رهگذر گذشته است

سالیان زیادی را از سر گذراندم تا درک کردم آنچه می‌نویسم؛ شعر، داستان یا فیلم‌نامه نیست. این‌ها شهروندان شهر درون من‌اند و اگر هرازگاهی متنی مرتکب شوم و یا تصاویری را سرهم کنم تا فیلمی شکل بگیرد، حتی اگر از این بابت سرمایه‌ی مادی دیگران در میان نباشد، سربار وقت دیگران بودنی در میان است!

آشنایی

خودنوشت

به روایت کارکرد

به روایت تصویر