-
جمعه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۳، ۱۱:۳۰ ب.ظ
امروز، بر اساس شمارش کنتور جدید، 100 هزارمین بازدید را پشت سر گذاشتیم. این به کنار.
غروب رفته بودم فاتحهخوانی پدر. بیواهمه عرض کنم ترسیدم. نه از فضای حاکم بر گورستان که دوستی دیرین است. از توحشی که در ملت موج میزند!
نخست که دور میدان شهداء، آنقدر دوبل بر دوبل پارک کرده بودند که فقط بهقاعدهی عبور یک خودرو آنهم با شک و تردید برخورد با بلوکهای سیمانی میدان فضا بود. پیاده شدنم از تاکسی دو سهدقیقهای طول کشید. چقدر حواسمان هست به کارهایمان و مراعات دیگران را داریم!
کات
هوا گرم بود. چند آبمیوه مادر گذاشته بود در یخچال که خیرات کنیم؛ یعنی آنقدر آبمیوهها سریع آب شدند که شک کردم آیا آبمیوهها را برده بودم یا نه؟ البته تردیدی نیست که خیرات میرسد و ربطی به نحوه تقسیم شدنش ندارد اما این مدلیاش حال آدم را یکطور میکند.
کات
در محوطه چند جوان نمیدانم بر سر چه چیزی به جان هم افتاده بودند. جالب ملت تماشاچی بود که آنقدر سریع گرد ایشان تجمع کردند که انگار آنجا دارند «بنجامین» تقسیم میکنند.
کات
حرکت کردم به سمت منزل. شب میلاد امام زمان است. بانوان همشهریام، گمانم همهیشان عروسی دعوت بودند. با آرایش غلیظ در میان بخور اسپند و چراغهای رقص نور، هجوم عدهای به محل عرضه نذورات، درهم لولیدن پسران و دختران، پسرکانی که شلوغی باعث میشد تنشان به زنان (تنها زنان) عابر مالیده شود و بندگان خدا بهشدت اذیت میشدند. ظنهایی که زمانی دوش میکشیدند که تنه به تنه نشوند و حالا صاف میآیند توی شکم آدم. موسیقی همهجوره و بهخصوص شیش و هشت! مداحیهای عجیب ـ غریب! یعنی آدم بعضی وقتها شک میکند شنیدن شیش و هشتیها بیشتر گناه دارد یا برخی مداحیها ... و ... بههرحال بعد از تمام کاتها، به خانه میرسم. تنها یک جمله دارم: آقا، دوستدارانتان که مائیم، پس چه دشمنانی داری.