وحید پیام نور

مطالبی پیرامون اندیشه، اجتماع و هنر

یازدهم دی‌ماه



روزهای تقویم، یکی پس از دیگری، می‌آیند. مناسبت‌ها، میان تقویم شبیه ترکش‌های یک بمب خوشه‌ای پخش‌شده‌اند. مناسبت‌های خوب، مناسبت‌های خوب‌تر، مناسبت‌هایی که فکر می‌کنیم بد هستند ...
از تمام این روزها و شب‌ها که بگذریم، در جغرافیای کشوری که تو، برای حفظ حریمش به سرفه افتادی، مردمانی هستند که لااقل تو دوستشان داشتی. دیگران را کاری ندارم، این دوستان مناسبت‌های مختلفی را به من تبریک می‌گویند. مثل نوروز، مثل روز تولدم، سالروز ازدواجم یا ... انکار نمی‌کنم دوستانی دارم که حتی شب یلدا را تبریک می‌گویند یا چهارشنبه‌سوری را. این تبریک‌ها را می‌گذارم به‌حساب خوش‌قلبی‌شان؛ اما تبریک ولنتاین را نمی‌فهمم یا خیلی تبریک‌های دیگر را. این میان آغاز سال نو میلادی اما ... نمی‌دانی وقتی می‌گویند 11 دی، کریسمس، سال نو میلادی، یا هر چیز دیگری مبارک؛ دلم می‌لرزد. اگر بخواهم راستش را بگویم، اصلن من در همان یازده دی می‌مانم. پرتاب می‌شوم به یازدهم دی‌ماهی که تو در آن به دنیا آمدی. به تمام یازدهم دی‌ماهی فکر می‌کنم که تو در آن لبخند زده‌ای. تا می‌رسم به یازدهم دی‌ماهی که لبخندت قاب شد و دیگر از لب‌هایت کنار نرفت. به تو فکر می‌کنم که چرا امروز نیستی تا حالا که می‌توانم، سیبی از باغ معرفتت بردارم، میان باغت بدوم. با خودم می‌گویم: مگر یک نوجوان چهارده ـ پانزده‌ساله چه سرش می‌شد که تو یک‌طوری رفتار می‌کردی که انگار فقط او را می‌شناسی؟ یک نوجوان رهگذر. کسی که چون نشانی‌ات را از فلان دوستت گرفته و آمده سراغت تا سؤال‌پیچت کند و برسد به جوابی که خودش زیر برگه‌ی سؤالات نوشته و تو که اصل نگاهت به همه‌چیز فرق می‌کرد طوری جواب بدهی که کودکی‌ام مبهوت تو شود. بعدها آن‌قدر از تو در میان رفقای اکیپ حرف زدم که مرا به نام تو صدا می‌زدند. آن‌قدر مرا به نام تو خواندند که حتی هنوز بعضی از همسایه‌ها یا فامیل مرا به این نام صدا می‌زنند؛ و فقط خدا می‌داند تنها همان وقت‌هاست که زانوهایم سست می‌شود. مگر می‌شود یک نفر به‌تنهایی، یک هیئت باشد؟ به خاطر ندارم پیام رفتنت را کدام رفیق داد. یادم می‌آید سید رحیم و حسن کریمی و قدرت باطنی برای ماشین هماهنگی کردند و بچه‌ها راه افتادند تا زیر تابوتت را بگیرند. نمی‌دانم هادی عباسی کجا بود فکر کنم زودتر از همه خبردار شده بود. به‌هرحال این‌ها چیزی را عوض نمی‌کند. من تا سومت در خودم زار می‌زدم. شاید یادت باشد، چه چیزهایی بهت گفتم و چرا لج کردم و نیامدم. دل صاحب‌مرده که لج و لجبازی سرش نمی‌شود. سوم آمدم و برجستگی مزارت رفتنت را باور بخشید. همه طوری حرف می‌زنند که انگار فقط دوست آن‌ها بودی. بعدها فهمیدم تو دوست همه بودی. بگذریم سید. یازده دی‌ماه که می‌شود، دوستان می‌گویند: سال نو مبارک! دوستانی که برای تولد جدت تبریک نمی‌گویند. دوستانی که عارشان می‌شود اگر حرفی بزنند که رنگ و بوی مذهب دارد. دوستانی که به قول تو ایراد هم از آن‌ها نیست. یکی از بچه‌ها می‌گفت فلانی آمده و بهت گفته که وقت مناجات و مراسم مذهبی گریه‌اش نمی‌گیرد. پرسیده بودی: امشب چطور؟ امشب هم گریه‌ات نگرفت؟ گفته بود: نه! سرت را پایین انداخته بودی و گفته بودی: این ایراد از من است. تقصیر چشم گناهکار و زبان گناهکار من است که این‌طور می‌شود. بعد آن فرد حیران مانده بود که چرا تابه‌حال همه می‌گفتند: ایراد توست، برو و روی تذهیب نفست کارکن. از حال خوشش بعدها خبرها رسید.
سید حرف زیاد است. اعتراف بیشتر. برایمان دعایی بخوان. صدای بلندگو را آن‌قدر ببر بالا که بیایم و بگویم آقا می‌شود صدای بلندگویتان را کم کنید؟

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

مقدمه‌ای در مقام مؤخره

تاریخی که بر جغرافیای ذهن یک رهگذر گذشته است

سالیان زیادی را از سر گذراندم تا درک کردم آنچه می‌نویسم؛ شعر، داستان یا فیلم‌نامه نیست. این‌ها شهروندان شهر درون من‌اند و اگر هرازگاهی متنی مرتکب شوم و یا تصاویری را سرهم کنم تا فیلمی شکل بگیرد، حتی اگر از این بابت سرمایه‌ی مادی دیگران در میان نباشد، سربار وقت دیگران بودنی در میان است!

آشنایی

خودنوشت

به روایت کارکرد

به روایت تصویر