وحید پیام نور

مطالبی پیرامون اندیشه، اجتماع و هنر

به بهانه روز قلم

اینکه روزی بنام «قلم» داشته باشیم، هم خوب است و هم بد. نخست اینکه این روز در تقویم ملی ثبت‌شده، خوب است؛ اما این روز، در اصل به پیشنهاد «انجمن قلم ایران»، در «شورای عالی انقلاب فرهنگی» به تصویب رسیده. نگاهی بیندازیم به مؤسسین این انجمن

هرروز، روز شعر و ادب است!

از اینکه علاقه‌ی چندانی به مرحوم شهریار ندارم، از خود دلخور نیستم. ابایی هم ندارم که بگویم مخالفم که «روز شعر و ادب فارسی»، در پرانتز «روز بزرگداشت استاد شهریار» را به همراه دارد. هر کس دلایلی برای کار خود دارد چه آنان که در تقویم این روز را نام‌گذاری کردند چه بنده‌ی حقیر. شاید از فردا پیام‌های تبریک زیادی روی شبکه‌های اجتماعی ردوبدل شود؛ اما به حتم فردا را در سوگ ادبی که به بهانه‌ی ادبیات در این مملکت، خاکسترش به باد سپرده‌شده، در غم خواهم گذراند.

فاتحه‌ای بر مزار ادبیات

مرده‌شور ادبیات این کشور را ببرند! همه نویسنده و شاعرند از روی دست ِ هم. به کشف هیچ‌کس احترام گذاشته نمی‌شود. کافی است چیزی کشف کنی از فردا همه کشاف می‌شوند. کافی است حرفی بزنی، همه حرف زننده می‌شوند. سکوت هم که می‌کنی همه‌ سال‌ها قبل از تو ساکت شده‌اند! مرده‌شور ادبیات مملکت را ببرند. مرده‌شور دزدهای ادبی را ببرند، مرده‌شور کتاب‌خرهای کتاب نخوان را ببرند شاید نیمی از کتاب‌های نایاب دست عده‌ای هنوز گشوده نشده باشد. مرده‌شور ادبیات مملکت را ببرند که رنگ و بوی همه‌چیز دارد الا ادبیات! سیاسی / جنسی / جنایی ... مرده‌شورش را ببرند، ادبیات مملکت را می‌گویم که بچه یتیم است. برود پیش همان پدر مادر نداشته‌اش. مرده‌شور تو دوست دزد عزیز را ببرند، لااقل واژه‌ای را عوض می‌کردی ... زنده‌باد پاپیروس! مرگ بر دیتا!

حالا کمی دلم خنک شد. باشد برای بعد.

دلیل این‌همه آزار چیست؟ (دو)

دلیل این‌همه آزار چیست؟ 
آن‌قدر فورانم که هیچ اقیانوسی را یارای خاموشی‌ام نیست؛ اما آن‌قدر خسته‌ام که نای نوشتن ندارم. رمانی را تحت عنوان «قرارمان این نبود» آغاز کرده بودم. قصد داشتم این کار را در سه بخش ارائه کنم. بخش نخست را نوشتم؛ تمام و کمال. بخش دوم را تا نصفه پیش بردم. درگیر تحقیق شدم و حالا که می‌بینم بعضی‌ها بدون حتی یک اسلاید نگاه کردن فیلم می‌سازند و یا بدون بازبینی متن، کتاب چاپ می‌کنند، درگیر این دوراهی شده‌ام که کدام دسته در راه درست قدم برمی‌دارند؟ چند روز پیش با یکی از دوستان نشسته بودیم و غصه‌ی هنر و فرهنگ مملکت را می‌خوردیم. بعد برایم مسائلی که پیش‌ازاین طبیعی بودند تبدیل به پیچیده‌ترین مسائل فکری شدند. 

دلیل این‌همه آزار چیست (یک)


نور زیاد را نشانه صبح نگیر، در این وقت شب داریم به دیوار می‌خوریم.
دلیل این‌همه آزار چیست؟ اینکه نگهبان پاس دوم کتابخانه‌ات باشی و سرت را میان سطرها به چپ و راست تکان دهی تا کشفی کنی و بعد حاصل این‌همه خودآزاری را ... این چه مرضی است که خواب را به خود حرام کنی تا مثلاً بنویسی که شاید یکی روزی خواند و بعد دستی هم تکان داد که آن‌قدرها هم عجیب نبود، غریب نبود، بعید نبود؛ یا که اینو باش که ما سال‌ها پیش این شاخ را شکسته بودیم و اصلن همین‌ها را برای چه می‌نویسم؟ این چه رنجی است که به جان می‌خریم به هیچ؟ برای که می‌نویسیم؟ اصلن برای چه می‌نویسیم؟ می‌نویسیم که مثلن بگوییم: هستیم؟ به فرض که هستیم؛ که چه؟ انتشار اینترنتی، مجاز اندر مجاز، این روزها دیتا علیه پاپیروس انقلاب کرده است و ما همه‌ی زجرهایمان را با دو فرمان ابتدایی به یغما رفته می‌یابیم. کپی ـ پیست! از این هم ساده‌تر! بعضی وقت‌ها هم دچار شک می‌شوی که من دزدیدم یا من دزدیده شدم؟ حق التالیف بخورد توی سرشان، باید برای هر یک‌صد صفحه پانصد هزار تومان هم بدهی! می‌خواهم صدسال سیاه هم کسی نخواند و به‌جای نشر این چرندیات، چهارکتاب پدرمادردار بخرم و باز خودآزاری کنم. شب تا سلام دوباره خورشید کنار چراغ مطالعه لم بدهم و یا کلیدهای این کیبورد را فشار که مثلن حرفی زده باشیم که غمباد نگیریم. بعد هم دوباره به سرقت برویم!
دلیل این‌همه آزار چیست؟

عباس معروفی؛ برگرد!


امروز پس از خستگی بسیار کار به وبلاگمان سر زدم و بعد مثل همیشه اولین کاری که کردم سر زدن به حضور خلوت انس بود. به امید اینکه مطلب جدیدی بخوانم حتی یک خط و بعد که آرامشی گرفتم، به خانه بروم ولی در کمال ناباوری با چنین مطلبی روبرو شدم:

حسی گنگ یقه‌ام را گرفته بود. تصور اینکه عباس معروفی روزی بگوید: خداحافظ؛ دیگر نمی‌نویسم! برایم دورتر و غریب‌تر از این بود که تصور کنم زمین دارد می‌افتد. مطلقاً مسئله را شوخی نگرفتم چون عباسی که من می‌شناسم اگر در همه‌چیز شوخی داشته باشد در نوشتن با کسی شوخی ندارد. نیاز ندارد که بخواهد به کسی هم باج بدهد که برای دل‌خوشی‌اش چنین چیزی بگوید. قماربازی هم نیست که بر سر مسئله‌ای این‌چنینی قمار کرده باشد و حالا بخواهد سر حرف خودش بایستد. حدس هم نتوانستم بزنم که چرا باید در ساعت 12: 1 صبح بیست و یکم تیرماه سالی چنین منحوس؛ مطلبی این‌چنین ناامیدکننده را مردی که به‌واقع همیشه عزیزتر از جان می‌داشتمش بنویسد. این‌ها که گفتم مقدمه نبود چراکه این فاجعه مقدمه‌چینی نمی‌خواهد. مثل بمب اتم روی سر هیروشیماست، مردم غافلگیر می‌شوند و تا بخواهند به چیزی فکر کنند؛ دیگر نیستند. خواستم پس از مدت‌ها برایش نامه بفرستم و جویای دلیل شوم ولی به‌واقع دیدم که دلیلش هر چه هست، هر چه می‌خواهد باشد؛ هر بهانه‌ای که می‌خواهد برای خودش داشته باشد؛ برایم قابل‌قبول نیست. آن‌قدر احساساتم جریحه‌دار است که توان بیانش را ندارم. آن‌قدر شکایت دارم که فقط دادگاه خدا صلاحیت رسیدگی را دارد. آنچه در ذیل ازنظر می‌گذرد؛ نامه‌ای است خطاب به عباس معروفی که مخاطبی به نام وحید پیام نور آن را فریاد می‌زند.

قرائتی از جهان متنی شعر


بیان دیدگاهی برای دوست نویافته سهراب

دوست نویافته، سهراب.
به‌قاعده اگر عرض کنم، شعر زبان ندارد. شعر یک اتفاق متنی هنری است و به نظر این کمترین هر یک از این ویژگی‌های ذکرشده؛ خواصی دارد. اینکه می‌گویم اتفاق؛ نه ازآن‌جهت که تصادفی باشد و یا شعور در زایشش دخالت نداشته باشد. اتفاق، افتادنی است! و متن هم نه نوشتار که هر آنچه در جهان باشد و هنر هم‌معنای بسیطی دارد. در مباحث ساختارشناسی، نشانه‌شناسی و همچنین هرمنوتیک؛ تا حد کسالت‌آوری به بحث زبان پرداخته شده است. از نظریات سوسور به این‌سو، شاخ‌هایی چون گادامر، دریدا، هیدگر و ... از سر نقد ادبی به هوا بلند شده‌اند؛ و همه دچار بوده‌اند. دچار! زبان را یکی از مؤلفه‌های متن به‌حساب آورده‌اند و حرف‌ها و حدیث‌ها و دیدگاه‌های خود را در این زمینه ارائه نموده‌اند. این کمترین به‌عنوان یک انسان، راه رسم خود را دنبال می‌کنم. طبق مقررات خود زندگی می‌کنم، بر اساس باورهای خود عاشقی و طبق رسوم خود فعالیت هنری دارم. از اینکه نظرتان را با صراحت بیان نمودید، خرسند شدم، چرا که یک منتقد در زمان به‌روزم‌ها و آپیدم‌ها و خوش خوشان شدن‌ها؛ ارزشمندتر از آن است که در لحظه‌ی دیدار سپر دفاع برداریم.
ازآنجاکه برای مخاطب ارزش والایی قائلم و منتقد را به چشم مخاطب پیگیر و الیت می‌بینم و برای هر یک و خود، حقوقی را قائلم؛ در این بریده سعی می‌نمایم تا مباحثی را که بارها و از سوی عزیزان بسیاری طرح گردیده است را مرور کنم.
بر اساس برداشت بنده؛ جنابعالی به چیزی به نام «زبان شعری» اعتقاددارید در حالیکه ازنظر این کمترین زبان پدیده‌ای شاعرانه است حال می‌خواهد زبان شعر باشد، خواه می‌خواهد زبان داستان و یا هر چیز دیگری. شعر ماهیت مجزای خود را دارد و شاعر وجود مستقل خود را. چنانچه مطلع می‌باشید؛ بر اساس نظریه‌ی مرگ مؤلف؛ نویسنده؛ پس از زایمان متن، مرده و یا گم‌شده انگاشته می‌شود و متن وجود و ماهیت مستقل خود را دنبال می‌کند. براین اساس؛ بنده صرفاً به‌عنوان وسیله‌ای در خدمت قلم و متن از پدیدآوردم، هیچ حسی را دنبال نمی‌کنم که بخواهم توجیه داشته باشم و یا حرفی رد و یا اثبات کنم. اثر من تا زمانی که به شما ارائه نگشته بود، اثر من بود و زین پس متعلق به شماست. شما یا آن را می‌پذیرید / یا نمی‌پذیرید. لذت می‌برید و یا عصبانی می‌شوید. یکی مثل شما در ادامه دهی آن کوشش می‌کند و یا مثل بسیاری به‌سادگی از کنارش عبور می‌کند. کسی به خواندن چیزی مجبور نیست! ولیکن نظر به حرمتی که فارغ از این مباحث تئوریک مطرح است و از همه مهم‌تر از جهت سپاسگزاری از حضورتان و هم ازآنجاکه شما پرسیده بودید: فقط اینکه فکر نمی‌کنید برخی کلمات با زبان شعر همخوان نیستند؟ کلماتی مثل: شلم، کری، ... از جهت بیان دیدگاه خود عرض می‌کنم که به نظر من، کلمه / زبان / شعر و ... هر یک استقلال شخصیت خاص خود را دارا می‌باشد. شعر یک انسان نیست که در دایره‌ی واژگانی‌اش کلماتی باشند و یا نباشند. بنده به شاعرانگی برخی از کلمات اعتقاددارم ولیکن به کلمات شاعرانه؛ خیر. کلمه اگر وجود مستقلی داشته باشد برحسب حلقه‌های تأویلی و یا ضرورت‌های متنی و یا ساختاری و یا هر دلیل دیگری می‌تواند در خدمت مجموعه‌ای از کلمات قرار بگیرد بنام متن. حال متن موردبحث شعر است. شعر چیز عجیب‌وغریبی نیست؛ یک اتفاق است. این اتفاق زمانی در شهود به وجود می‌آید. زمانی در مرحله‌ی زبانی؛ زمانی در دایره‌ی هرمنوتیکی و شهود ادراکی. بنده معتقدم در عموم حالات یک کلمه‌ی شاعرانه، موجبات ضرر و زیان را به همراه دارد اگر در ساختار نشانه‌شناسی، به‌صورت سمبل‌های دستمالی‌شده بکار گرفته شود؛ و به‌صرف وجود کلماتی این‌گونه؛ یک متن به شعر تبدیل نمی‌گردد. اینکه می‌گویم متن / شعر و خطی هم می‌کشم از آن بابت است که در دنیای متون، شعر را پادشاهی متن داده‌اند و حد اعلای کلام و زبان را شعر نامیده‌اند.
به یاد دعوایی افتادم که در زمان دانشجویی دریکی از جلسات شعر داشتم. دریکی از شعرهایم؛ واژه‌ای بنام مردائینه استفاده کرده بودم که محل بحث شد. یکی از حضار پیله نمود که این کلمه‌ی من‌درآوردی چیست؟ گفتم: مرد آینه یعنی مرد آینه! ایشان اصرار داشتند که چون این کلمه پیش‌ازاین مورداستفاده نبوده و در اصل هم‌نشینی دو کلمه است فلان است و بهمان است و موصوف و مضاف و ... مباحث دستوری را مطرح نمودند. بنده خدمت ایشان عرض کردم که: این کار من صرفاً دوست داشتم مرد درون آینه‌ی خودم را هویت مستقلی بخشم و ازآنجاکه تنها شاعران و مخترعین حق ایجاد کلمه‌ی جدید را دارند از این حق خودم استفاده کرده‌ام. حالا بحثی که هست این است: یا این کلمه‌ی اختراعی ضعیف است و یا اینکه موردقبول می‌باشد. چنانچه دومی است که هیچ اما در صورت ضعیف بودن؛ شما حق ندارید به اختراع بنده پیله کنید چرا که واژه Walkman که در تمامی ی دیکشنری‌ها موجود است ازلحاظ دستور زبان انگلیسی غلط است اما چون این کلمه برای معرفی ضبط‌صوت اختراعی‌ی ژاپنی‌ها از سوی مخترعش طرح گردیده؛ تمام دنیا به این نام گزاری غلط احترام گذاشتند. حالا شما چرا به کلمه‌ی غلط بنده احترام نمی‌گذارید؟ ایشان در هفته‌ی بعد با یک کاغذ A4 از کلمه‌های اختراعی‌شان بازگشتند. از آن میان یکی مردموز بود!
منظور این بود که اختراع کلمه ایراد ندارد؛ حال چگونه استفاده از برخی از کلمه‌ها مشکل خواهد داشت؟ باید بررسی شود که آیا این واژه در ساختار کلی اثر و فضای آن به‌اصطلاح نشسته است یا خیر. یافتن پاسخ این سؤال، راهنمای ما در ارائه پاسخ نهایی به پرسشتان می‌باشد که در این خصوص نیاز به قضاوت دیگران است و نه من.
موضوع دیگر وزن واژه‌هاست. بنده به چگالی واژه‌ها بیشتر از وزن واژه‌ها اعتقاد دارم. ولی اگر برخی از واژه‌ها را در مقابل واژه‌های مشابه بررسی کنیم در منظور با شما هم‌عقیده می‌شوم. برخی از واژه‌ها در برابر واژه‌هایی دیگر بار کمتری دارند که این مسئله به حال و هوای ما، محل قرارگیری واژه در ساختار جمله و ... بستگی دارد. مادر / مامان! پدر / بابا! حاج‌آقا / آخوند!
از جهت همفکری عرض می‌نمایم که در مباحث دیکانستراکشن، یکی از روش‌هایی که در بررسی متن مورداستفاده قرار می‌گیرد، بحث بازی زبانی است. بازی زبانی در مقام نقد با بازی زبانی به‌عنوان یکی از تکنیک‌های نوشتاری تفاوت‌هایی دارد که این مسئله ناشی از تفاوت جزئی دیدگاه‌های هیدگر و دریدا دارد و بالطبع مترجمین ما هم بی‌تقصیر نبوده‌اند. به‌عنوان‌مثال ترجمه‌های قوی دکتر ضیمران مقایسه گردد با ترجمه‌های جناب آقای بابک احمدی. مراد بنده از بازی زبانی در مقام نقد این است که می‌خوانیم: در زندگی زخم‌هایی است که ... روی کلمه‌ی زخم درنگ می‌کنیم؛ به‌جای زخم، در این جمله چه واژه‌های دیگری را می‌شد به خدمت گرفت؟ درد / رنج / گرفتاری / غصه / ناراحتی و ... اما نویسنده‌ی آگاهی چون صادق خان هدایت، واژه‌ی زخم را استفاده می‌کند؛ چرا؟ چون چگالی زخم از واژه‌های مشابه بیشتر است و به همین دلیل است که ما نمی‌توانیم واژه‌ی پیشنهادی خود را جایگزین کنیم. زخم حتی به لحاظ فرم دیداری مناسب‌ترین کلمه بود. زخم به لحاظ تطبیق معنا و فرم هم مناسب‌ترین بوده. زخم با نقطه روی ر شروع می‌شود خ و در انتهایمیم. بنده این‌گونه بررسی می‌کنم که زخم؛ ز: آغاز جراحت با نقطه، کشیدگی آن؛ خ: آخ آدم و م: سکوت و درد و رنج در پی آن! به همین دلیل صادق خان را تحسین می‌کنم که با چه ظرافت و وسواس منحصربه‌فردی واژه‌گزینی نموده است.
اینکه زبان شعر پر از حسرت است؛ حکمی است که شما صادر می‌فرمایید و چون مورددعوی این کمترین نیست؛ چیزی برای رد یا اثبات آن ندارم.
در مورد بچه رپی‌ها. متأسفانه جریان فکری رپ به انحراف کشیده شده و بنده هم دل‌خوشی با اندیشه‌های به انحراف کشیده شده ندارم ولی بهر سبب این‌ها هم دنیای خاص خود رادارند و خدا به این‌ها هم توجه دارد. ما چرا روگردان باشیم؟
در پایان از اینکه سرزدی سپاس مجدد و به امید دیدارهای بعد.


(وحید پیام نور) 5 شهریور 87

مقدمه‌ای در مقام مؤخره

تاریخی که بر جغرافیای ذهن یک رهگذر گذشته است

سالیان زیادی را از سر گذراندم تا درک کردم آنچه می‌نویسم؛ شعر، داستان یا فیلم‌نامه نیست. این‌ها شهروندان شهر درون من‌اند و اگر هرازگاهی متنی مرتکب شوم و یا تصاویری را سرهم کنم تا فیلمی شکل بگیرد، حتی اگر از این بابت سرمایه‌ی مادی دیگران در میان نباشد، سربار وقت دیگران بودنی در میان است!

آشنایی

خودنوشت

به روایت کارکرد

به روایت تصویر