وحید پیام نور

مطالبی پیرامون اندیشه، اجتماع و هنر

ماجرای یک پرسش

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

دلشکسته

دل آدم تا 2 سالگی نمی‌شکند

در 4 سالگی با اسباب‌بازی جوش می‌خورد

در 14 سالگی با دوستت دارم

در 24 سالگی با بوسه

در 34 سالگی با آغوش

در 44 سالگی به بعد اما

قلبی که بشکند؛ قلب نیست.

تکه جواهری است امانت میان سینه‌ات

یادم رفت بگویم: با هیچ‌چیز جوش نمی‌خورد اما

مگر خدا

خودش

کاری کند. 

خطاب به خَطّاب خالی بند

این شعر مخاطب خاصی دارد و خطابه‌ای است خطاب به خطّاب خالی بند

 

خسته‌ام و این حرف، درد جدیدی نیست

حروف این لغتنامه

از مصر

خبر آورده

اجدادم باج نمی‌دادند

از همین جهت

چهار جهت قبرهایشان

مجهول است

و این حرف، داستان جدیدی نیست

این‌طور که معلوم است

دادستان هم اگر بودم

بوجار سرگذشت

فکر می‌کنم
به تمام سال‌هایی که از سرم گذشته
بوجار اتفاق‌های خوب و بد می‌شوم
لبخندهای کم و نگاه‌های ساکت فراوان
بی‌خیال نداشته‌ها
بی‌خیال بغض‌ها
بی‌خیال سختی‌ها
بی‌خیال دل‌تنگی‌ها
بی‌خیال سگ دو زدن‌ها
بی‌خیال زوزه‌هایی که برای گله‌ام کشیده‌ام
بی‌خیال ماه که دیوانه‌ام می‌کند
بی‌خیال سایه که یک‌لحظه حتی تنهایم نگذاشته است
بی‌خیال هر چیز خوب و بد
وقتی به ظرافت دست‌هایت فکر می‌کنم
و چشم‌هایم تنگ می‌شود!

پیش می‌آید آدم از یک سال، یک‌عمر خاطره داشته باشد
و یک‌عمر را در یک سال زندگی کرده باشد
پیش می‌آید آدم
دلش بخواهد
دست‌هایش را زیر سر بگذارد
مات سقف بشود
چشم‌هایش را تنگ کند
و ... الله‌اکبر!

پیش می‌آید
پس می‌رود
پیش می‌آید
پس می‌رود
قفسه سینه‌ام به‌سختی
مثل موج‌های جن‌زده
که معلوم نیست سربه‌هوای کدام ساحل‌اند!
کدام روز باز شود مشتم،
خدا می‌داند
بلرزد پشتم
خدا می‌داند
خیلی چیزها را
اینکه چقدر کسی را دوست داریم،
اینکه چه حرف‌هایی را آکبند نگه‌داشته‌ایم
اینکه چه چیز ما را می‌ترساند
و از همه مهم‌تر
تنها خدا می‌داند
آدم چرا هیچ‌وقت سروقت نمی‌رسد

در چه علیکی از سلام منی؟

در چه علیکی از سلام منی؟
به هیات کدامین دل ِ تنگی
که دل‌تنگی‌ام ... امان ـ امان؟

سلامت که می‌کنم؛ دور می‌گیرد سرم
علیک که می‌دهی؛ یا مقلب‌القلوب تلویزیون به شمارش معکوس می‌افتد
تحویل که بگیری، سال تحویل‌شده
تلویحاً اعتراف می‌کنم:
لبخندی روی لب‌هایم جوانه‌زده
و با همین سرعت انتشار
پای تمام ویروس‌ها در گل جا خواهد ماند
گل‌وبلبل می‌شود دنیا اما
به معجزه لبخندت
و نیمی از سلاح‌های جهان از کار می‌افتد.

نیمه‌ی محرم نزدیک است
و من
سینه سونامی زده‌ام برایت سینه می‌زند
نذر کرده‌ام
یک نذر کاملاً اختصاصی
از
کهف و کورت
به نیت ازکارافتادن باقیمانده سلاح‌های جهان
به جاودانی لبخندت
... حول حالنا الی احسن الحال

غزه در استادیوم

چقدر فلسطین باید خاک قی کند
تا صهیون
مرتفع‌تر از 11 سپتامبر
برای هواپیماها
دست تکان دهد؟


چقدر خاک برای سرتان کافی است؟
سرطان ِ سردمداری عطش خون و خاکستر!

طرحی از 1382


بوی پوتین
پاهایم
گرفته
چَشمهایم
نشسته منتظر
کبوتر زیتون‌زارهای شمال
در کوچ ِ خواب‌های هفتم ...

7 7 7 7
  7 7
   7

مقدمه‌ای در مقام مؤخره

تاریخی که بر جغرافیای ذهن یک رهگذر گذشته است

سالیان زیادی را از سر گذراندم تا درک کردم آنچه می‌نویسم؛ شعر، داستان یا فیلم‌نامه نیست. این‌ها شهروندان شهر درون من‌اند و اگر هرازگاهی متنی مرتکب شوم و یا تصاویری را سرهم کنم تا فیلمی شکل بگیرد، حتی اگر از این بابت سرمایه‌ی مادی دیگران در میان نباشد، سربار وقت دیگران بودنی در میان است!

آشنایی

خودنوشت

به روایت کارکرد

به روایت تصویر