وحید پیام نور

مطالبی پیرامون اندیشه، اجتماع و هنر

شاید یکی از همین روزها (سه)

شاید یکی از همین روزها
دوباره برایت نوشتم
اسمم
را پشت پاکت سیگارت
تا از یاد نبری
نامم را تا آخرین نخ.

شاید یکی از همین روزها (دو)

شاید
یکی از همین روزها
سراغت آمدم
با سلام و روبوسی
شاید
هم
از زیر میز
شستم را حواله‌ات کردم
آقای ایست و بازرسی نوشته‌هایم.

شاید یکی از همین روزها (یک)


درود دوستان راست. می‌دانم! لازم نیست کنایه کناره‌ام کنید. هشت ـ نه ماه است که نیستم و این از علائم خودآزاری است. شرمساری محبت دوستانی که به طرق مختلف مدام جویای احوال‌اند؛ پیشانی‌مان را خزر می‌کند تا سلام دوباره‌ای و حرفی که دارد دلی می‌درد. این کوتاهی نه از این حقیر کمترین تنهاست که مجال دیدوبازدید دوستان قدیم را ندارد. انگار طاعون رخوت فراگیر شده؛ کوتاهی خود را اگر نخواهم توجیه کنم، تقریباً جو هرازگاهی سنگینی می‌کند. مشغله‌های الکی همه را زمین‌گیر کرده. آدم حتی حوصله ندارد بیاید و چهار کلمه حرف دلش را با دیگران در میان بگذارد. برای مثال بگوید: راستی از فلانی خبر داری؟ ... تو هم که اطلاعاتت مال عهد خیارشورشاه است! یا هر چیز دیگری تا فراموش نکنیم همدیگر را دوست داریم، حتی اگر برای یک‌بار با هم چای نخورده‌ایم؛ فامیل‌تر از تمام پسرخاله‌ها و دخترخاله‌هاییم. به‌هرحال ما که خود را بیهوده گرفتار کرده‌ایم تا فراموش کنیم زنده یعنی زندگی! در این مدت که نبودم، هیچ اتفاقی نیفتاد تا ثابت کند بودونبود ما فرقی به حال رعیت ندارد. راستش فکری که می‌کنیم و حرفی که می‌زنیم هم توفیری ندارد ایشان را. سرها به زیر و ما هم خلاصه‌تر کنم، شاید یکی از همین روزها ... یادمان افتاد برای همدیگر دعا کنیم تا بیشتر کنار هم باشیم.
برای امسال، در کنار فیلم‌نامه‌ها و دو اثری که به قلم این ضعیف‌ترین در حال نگارش‌اند، هرازگاهی دل ریخته‌ها را با عنوان " شاید یکی از همین روزها " آرشیو می‌نمایم، در ذیل نخستین آن‌ها را تقدیم دوستان می‌نمایم، باشد مقبول افتد. توضیح پایانی اینکه مراد از یک در پیشانی این پست، صرفاً به‌عنوان وجه تمایز از سایر سروده‌های دفتر امسال به‌کاررفته و مراد دیگری در کار نیست.

اشتباهی از من (چهار)


اقراء،
به اسم تو
آغاز می‌شوم از آی با کلاه
با سین و آی دیگر،
کلاه از سر برمی‌دارم.
از دل‌تنگی‌هایم نمی‌گویم تا بی‌تابی نکنی
وگرنه
الله‌اعلم به ذات الـ... عبور می‌کنم ...

چشم‌هایی که کودتا می‌کنند

برازنده نیست 
براندازی ایالت ِ ابروهایت 
باور نمی‌کنی، بودا گوشه‌ی ابروهایت نشسته؟

اعتراف کن! 
سیاسی نیست؟ چشم‌هایی که کودتا می‌کنند 
یا دست‌هایی که با نخ‌های نامرئی از سقف آویزان‌اند؟ 
بااین‌همه مدرک!

دارم توی خودم تنگ می‌شوم


مثل لباسی که روی تن هیچ‌کس اندازه نیست
دارم توی خودم تنگ می‌شوم؛
برای آب رفتن
دلم باران می‌خواهد
ولی
خدای تو با طوفان اثبات می‌شود
آقای نوحه و نواحی اطراف غم

تهوع

هرچند با تأخیر؛ این اثر، نخستین ِ پرت سروده‌های دوم تیر سال جاری است. فردا را پیشاپیش جشن می‌گیرم؛ چراکه نتیجه‌ی یک سال دوندگی و مرارت‌های گروه به ثمر می‌رسد. به همین دلیل که شاید بی‌ربط‌ترین دلیل دنیا هم باشد؛ این پست‌ها را توأمان ارسال می‌نمایم.

بشکند دستی که

نمک
که داشت
ولی نمکدان را باور نمی‌کرد.
خدا هم دست‌به‌کار نمی‌شود
انگارنه‌انگار این‌همه

مقدمه‌ای در مقام مؤخره

تاریخی که بر جغرافیای ذهن یک رهگذر گذشته است

سالیان زیادی را از سر گذراندم تا درک کردم آنچه می‌نویسم؛ شعر، داستان یا فیلم‌نامه نیست. این‌ها شهروندان شهر درون من‌اند و اگر هرازگاهی متنی مرتکب شوم و یا تصاویری را سرهم کنم تا فیلمی شکل بگیرد، حتی اگر از این بابت سرمایه‌ی مادی دیگران در میان نباشد، سربار وقت دیگران بودنی در میان است!

آشنایی

خودنوشت

به روایت کارکرد

به روایت تصویر