-
چهارشنبه, ۱۲ فروردين ۱۳۸۸، ۰۹:۳۱ ب.ظ
مثل لباسی که روی تن هیچکس اندازه نیست
دارم توی خودم تنگ میشوم؛
برای آب رفتن
دلم باران میخواهد
ولی
خدای تو با طوفان اثبات میشود
آقای نوحه و نواحی اطراف غم
شما رسماً به قافیه ریدهاید
ما هم که از پشت کوه قاف میآمدیم؛
سی نفر، بودیم
حالا از قرار
مثل آدمهایی که تنشان بوی کوچه و خیابان دارد
داریم فرار میکنیم
مثل خیابانهایی که دلشان برای عبور تنگشده
تنهایی را بغل میکنم
برای خودت آسمان ـ ریسمان
برای من ریسمان به آسمان میبافی که چه؟
همه میدانند
قرار نداشت؛
سر قرار دیر میرسید
مردی که با خودش بعضن قرار داشت
و آنقدر سیگار میکشید
تا حوصلهاش
سر برود
مثل آشی که برای پشتِ پایش
مادر آشیل پخته بود
وگرنه یکی از همین روزهای سرطانی برمیگشت؛
لخت میشد و با پا
میان آب،
میپرید
بالا و پائین تا پایش نسوزد
خیلی از آن روزها گذشته که خدا
لباس چوپانی به تن میکرد
و با موسای خیالی کشتی میگرفت
با مریم میخوابید و محمد را خوابنما میکرد؛
دیروز خدا کروات زده بود
به گفتهی دیوانهای که توی کوچهیمان خودش را آویز کرده بود و فکر میکرد شاعر است!
مثل باباطاهر
همیشه تحت تعقیب بود
و خواب خرابهها را آشفته میکرد
هم سن و سالهایش، پچپچی مزاج بودند و مثل بیوهزنان
زرنای غیبتش را قورت میدادند
: دلش باران خواست
خدا باراناش را پس گرفت
به همین راحتی راحت شد
دیوانه
احمق
یابوی یاهو به لب
آهو میان چراغ راهنمایی میچرد و تلویزیون میان کویر؛ منبر موعظهاش گرفته
دیوانهای شدهام برای خودم تا لبخند بزنم تو را که میبینم
سر تکان میدهم
مادرم را به زائیدنم و عکسهای کودکیام را اعدام
مشت ما از همان ابتدا بالا بود
و آستینهای شما هم
همیشه همین هاست
همیشه توی دلم باران میخواهم و تنگ میشوم
مثل لباسی که روی تن هیچکس اندازه نیست