از آنها نیستم که چیزی برای مخفی کردن دارند، پس…
من، وحید پیام نور؛ هستم که ممکن است مرا به نامهای مستعاری که داشتهام بشناسی. مجتبی، وحید بالارستاقی، وحید شاهد، انارام فروهر، عبدالله خدابنده، س ـ ج، KONT و نامهای دیگر. این تعدد نام و نشان، اصل ماجرا را عوض نمیکند. اصل ماجرا این است که من، در روز دوشنبه؛ مورخ دوم تیرماه هزار و سیصد پنجاهونه هجری شمسی ( 02 / 04 / 1359) برابر با بیست و سوم ژوئن سال هزار و نهصد و هشتاد میلادی ((کبیسه) 23 / 06 / 1980) مطابق با دهم شعبان سال هزار و چهارصد هجری قمری (10 / 08 / 1400) در ساعت 5 بامداد در بیمارستان مهر مادر مشهد، زمانی که خانوادهام بهواسطهی مأموریت کاری پدرم بهعنوان رئیس آموزشوپرورش منطقهای از آن شهرستان خدمت مینمود؛ به دنیا آمدم.
بخش نخست ـ کودکی و نوجوانی
در سال 1362 به شهرآبادی و اجدادیمان، گرگان، بازگشتیم و دو سال پسازآن وارد دوران پیشدبستانی شدم در کودکستان آناهیتا (نیکسرشت) آتشها سوزاندم و مایهی آزار و اذیت خانم باقی بودم. البته خواندن و نوشتن را در همین پیشدبستانی، به لطف مربی و تلاش پدر و حوصله مادر آموختم. پسازآن تحصیلات ابتدایی را در مدارس رازی (سال اول)، شاهد (سال دوم) و فیضیه (سال سوم تا پنجم) پشت سر گذاشتم. همراه با همسالان فعالیتهای اجتماعی و مذهبی را در سال 1369 با عضویت در بسیج مسجد علوی و هیئت رزمندگان اسلام شهرستان گرگان آغاز کردم. شاید برخی فکر کنند که در نوشتن شرح زندگیشان، باید جاهایی اینچنین را مخفی کنند، اما من چنین فکر نمیکنم. ابایی نیست اعتراف کنم، آن زمان پدر رئیس آموزشوپرورش بودند و من از این مسئله بهشدت ناراضی بودم. نمیخواستم من را بهعنوان فرزند پدری سرشناس در شهر بشناسند. بهاصطلاح میخواستم روی پای خودم باشم و سرم را روی تنهی خودم حمل کنم. ازاینرو باید به یکی از دو راه میرفتم. یا مثل بعضی از همبازیهای کوچه و محله پی ولگردی را میگرفتم یا وارد نهادهای اجتماعی علیهالسلامی میشدم که آبروی خانواده نیز، حفظ شود و از دیگر سو، خطرات خیابان را نداشته باشد. مضاف بر این دو، بسیج آن زمان، فضایی یکدست بود از افراد باایمانی که پی منافع شخصی نبودند و درراه ایجاد امنیت و خدمت به طبقات فرودست اجتماع کوشش میکردند. بهر سبب ما زمان زیادی از عمرمان را درراه بسیج گذاشتیم و همیشه سعی کردیم بسیجی واقعی باشیم. حتی بعدها، زمانی که فعالیتهای سیاسی داشتم، آموختههای دوران عضویت در تشکلات مذهبی و نظامی بود که راه عبور از بحرانها را نشانم میداد و بعدترها فهمیدم بهتر است با هیچکس جز خدا نباشم. بههرحال، تحصیلات راهنمایی که در سال 1371 و مدرسه سید جمالالدین اسدآبادی آغازشده بود، بهواسطه مأموریت پدر به اسلامآباد، پایتخت کشور پاکستان، به مدرسهی ایرانیان (شهید رجایی) منتقل گردید. از همین سالها بود که با کامپیوتر آشنا شدم. علاقهی عجیبی هم به آن پیدا کردم تا آنجا که برادر کامی، عضو جدید خانوادهام شد. بعدها درباره آن بیشتر توضیح خواهم داد.
بخش دوم ـ تحصیلات متوسطه
در سال 1373 همزمان با بازگشت به کشور، تحصیلات متوسطه خود را در دبیرستان خوارزمی آغاز نمودم. فعالیتهای فرهنگیای که در دوران راهنمایی داشتم و نقش رهبر گونهای که همیشه بر عهده میگرفتم، باعث شد در سالهای دبیرستان، فعالیتهای فرهنگی و اجتماعیام شدت بیابد. دورههای مختلف نظامی را گذراندم و خود مدیر آموزش نظامی بسیج دبیرستانمان بودم. بهواسطهی عضویت فعالی که در بسیج داشتم و همچنین عضویتم در هیئت رزمندگان، با یادگاران دوران هشت سال دفاع مقدس، رفتوآمدهای بسیاری داشتم و دوستیهای خوبی نیز شکل گرفت. با جمعی از ایشان، گروه فرهنگی میقات هفتتپه را در گرگان تأسیس کردیم که فعالیتهایی همسو با مرکز فرهنگی میثاق داشت. با بچههای روایت فتح و اکیپهای مختلف تفحص، نیز ارتباطاتی ایجاد شد بهنحویکه در سال 1375 دور جدیدی از فعالیتهای اجتماعیام شکل گرفت. پدر از بنیانگذاران سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی بود که پس از فرمان آقای خمینی، مبنی بر انتخاب میان کار تشکیلاتی یا خدمت در سازمان، آموزگاری را برگزیده بود و بهواسطهی آمدوشدهایی که پدر با جریانات چپ سنتی داشت و علاقهی شدیدش بهنظام، بهعنوان چهرهای از جریان چپ در منطقه شناخته میشد؛ اما من رویای آشتی این جریانات را داشتم و همیشه از اینکه بحث چپ و راست باشد و انرژیها و وقتها هدر برود، آزردهخاطر بودم. تلاشهایی برای ایجاد این پیوند در همان گروه فرهنگی میقات داشتیم و دفترمان در پاساژ لاله، پاتوقی بود برای تمام جوانان و نوجوانان جریانهای فرهنگی و سیاسی شهر. بهمرور و با راهاندازی نشستهای مناظره گونه و کرسیهای هماندیشی، به این نتیجه رسیدم که نه نمایندگان جریان چپ و نه نمایندگان جریان راست، هیچیک نمیدانند اختلافشان بر سر چیست. چپها به نسبه، بیشتر اهل تعقل و خردگرایی بودند که با روح من سازگارتر بود و راستها بیشتر اهل زهد و تعبد بودند که آرمان من بهحساب میآمد. جوانان هر دو طیف، چشم و گوش بسته، حرفهایی که از زبان بزرگترهایشان میشنیدند را تکرار میکردند. همان نشستها موجب شد دوستیهای عمیقی میان برخی از وابستههای این دو گرایش مخالف این روزها وجود داشته باشد و اگر شیطنت برخی سودجوهای شخصی نبود؛ شاید آبادی به آبادی ما نیز میرسید! بهر سبب برای این نشستها باید مطالعه میداشتیم. با آثار سروش آشنا شدم. پارهای از اندیشههایش را دوست داشتم و از پارهای از آنها بیزار بودم. کمکم احساس کردم باید منطق و فلسفه بدانم تا بتوانم مستدل و مستند سخن بگویم. پس فعالیتهایم کم کرده و به جدیت تمام مطالعه را آغاز کردم. کتاب تبدیل به شریک زندگیام شد و خلوتهایم با آن پر. دیگر هیچ کشش و انگیزهای برای درسخواندن نداشتم. هرچند درسخوان هم نبودم و نمراتی که داشتم حاصل یکدرمیان گوش دادن به حرفهای دبیران بود. به اصرار دوستان، سال 1377، موسسه فرهنگی اسراء را تأسیس کردیم. میخواستم خلوتی داشته باشم برای تمرین موسیقی. پدر آن زمان میانهای با موسیقی نداشت. آنقدر به موسیقی علاقهمند بودم که فکر میکردم پدر با هر چیز که مربوط به من بشود مخالف است. عالم نوجوانی است و صد حماقت، چه میشود کرد؛ اما مگر کسی که تازه پشت لبهایش سبز شده، صدایی کلفت کرده، یکتنه ده نفر را حریف است چه در زور و بازو، چه در ظلم زبان! قریحه و طبع نوشتن از کودکی داشتم و کمکم قلم آزاری را شروع کردم. کتاب میجویدم و فکر میکردم از دانایی نزدیک به انفجارم. روزگاری بود. غرور، کبر! بد است انسان در گروه همسالان پیشرو باشد. دنیایش یک دهه با سنی که دارد متفاوت باشد. بهر سبب، رسیدیم به کنکور. آن روزها به این باور رسیده بودم که چیزی عوض نمیشود مگر به کار زیربنایی؛ و کار زیربنایی هم آموزش است. نه آموزشی که نظام آموزشی کشور ارائه میکند، بچههای مردم را موشی آزمایشگاهی فرض کرده و هرروز تمرین نظام قدیم و جدید میکند. آموزش مطلوب من، آموزش پنهان بود؛ یعنی بیآنکه مردم بفهمند دارند آموزش میبینند، به آنها راه و روش درست زندگی کردن را بیاموزیم و هیچ رسانهای را رساتر از سینما نمیدانستم. اصرار داشتم هنر بخوانم. یا موسیقی، یا سینما؛ اما خانواده معتقد بود از هنر، نان درنمیآید. مضاف آنکه با توجه به اینکه دیگر صاحب اثرانگشت خود بودم و مرا به خودم میشناختند و نه به نام پدر، بروبیا و نشستوبرخاستهایی که با مدیران و مسئولین داشتم و حتی پیشنهاد تصدی سمتهای مدیریتی در بخشهای دولتی، گمان خانواده این بود که رفتنم پی علاقهمندیهایم، اتلاف استعدادی است که بیشتر به درد عالم سیاست میخورد. به گمانشان، من آمده بودم که مدیر باشم؛ اما وقتی تودار باشی و محرم اسرارت، درختهای جنگل و سردی سنگ مزار چند دوست یا دوست ِ دوست باشد، دیگر نباید انتظار داشته باشی که مردم بدانند پشت این چهرهی خشک و جدی، کودکی هنوز شیطنتهایش را میجوید. خودکرده را تدبیر نیست. دو سال در کنکور شرکت کردم. سال نخست آزمون را به شیطنت و نوشتن نت روی برگهی پاسخنامه پشت سر گذراندم. پدر مطلع شد. برای سال دوم بیآنکه باخبرم کند، دفترچه دانشگاه آزاد را تهیه کرد. رشتهی تحصیلی من ریاضی بود و حتی پیشدانشگاهی را هم ریاضی خوانده بودم ولی دریغ از تک سوزن علاقهای به این جبریات! میدانستم دانشگاه قبول بشو نیستم. رتبهی خوبی هم نداشتم. پدر دفترچهی دانشگاه آزاد را آورد و پرسید: علوم سیاسی میخوانی؟ گفتم چراکه نه! بهتر از مهندس شدن است. از آنسو بیتعارف روی ارتباطات پدر با وزارت امور خارجه حساب میکردم که لااقل میروم و این دشمنی دیرینه میان ایران و جهان را از بین میبرم! خیالاتی داشتیم.
بخش سوم ـ دانشگاه
بهر جهت، سال 1378، وارد دانشگاه آزاد اسلامی، واحد قم شدم. رشتهی علوم سیاسی. بدون اینکه لای کتابهای علوم انسانی بازشده باشد. خانواده فکر میکرد درسخواندنم در شهری مذهبی، مرا دوباره به آنها بازمیگرداند؛ اما بندگان خدا خبر نداشتند ما طریقت را بر شریعت مقدم میداریم. آنها فکر میکردند مطالعه مرا از آرمانهای نظام و انقلاب دور کرده درصورتیکه این عارضه ناشی از معرفت بود. شناختی که ناشی از سالها فعالیت اجتماعی است. از حرفهای خطرناکی که در بولتنهای بسیج طرح میشد، بسیجی که تفنگ داشت و حالا میخواست در برابر تهاجم فرهنگی هم چارهساز باشد. بسیجی که زیرمجموعه سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بود. تشکیلاتی نظامی که در سیاست مداخلات بسیار دارد یا لااقل پرسنلش شخصن برای خود میبرند و میدوزند. همانهایی که در منطقه، به قول بچههای جستجوگر شهدا، افتادهاند به جان انقلاب! برای خودشان دکان و دستگاه زدهاند، کارخانهدار شدهاند و ... یاد هم میکردند از شهید باکری که این را پیشبینی کرده بود! سردار فلانی، فلان کارخانه را خریده، فلان بیسیمچی فلان فرمانده گردان، حالا برای خودش شده ... نقدهایی که بر تجملگرایی مسئولین داشتند و الحق هم بجا، تو هم که نوجوانی هستی که بهاندازهی این دردها، دردپذیر نشدهای، خب مشخص است آب و روغنت قاتى میشود و تنها یک جرقه کافی است انبار باروتی که تو هستی را منفجر کند! پیشدانشگاهی این جرقه ایجاد شد؛ و بالاخره اختلافنظرهای عمیقی که میان من و بعضی از مسئولین بسیج وجود داشت؛ با قطع رابطه، از بین رفت. کمکم حضور در جلسات شعر و محافل هنری، جایگزین فعالیتهای اجتماعی گردید. انجمن شعر گرگان که در تالار فخرالدین اسعد گرگانی برگزار میشد، نخستین انجمنی بود که در آن عضو شدم؛ و همان سال فهمیدم شاعران برای هم دو ریال هم ارزش قائل نیستند! از مهرماه هم که به قم رفتم. شهری که میگفتند سه در از درهای بهشت آنجا باز میشود و من معتقد بودم کنار آن سه در هفتدر جهنم هم همانجا باز میشود. قم قالی ابریشمیای را میمانست که روی باتلاق پهن کرده باشند. برخلاف آنچه در ذهن داشتم، شهری لبریز از مهاجر و حواشی آن را یافتم. با مایعی که نمیشد آن را آب نامید و هوایی که حال آدم را دگرگون میکرد. زود فهمیدم که اینجا، جای مناسبی برای من نیست. بدون تعارف اگر جلسات سخنرانی آقای جوادی آملی و اخلاق گفتارهای آقای حسنزاده آملی و نماز به امامت آیتالله بهجت نبود، آنجا تلفشده بودم. بعدازظهرهایی که تهران نمیرفتم، در جلسات مباحثه یا خارج برخی از علما شرکت میکردم. دلم که هوای سبزی و چمن میکرد، پارک صفائیه میرفتم و خلوتگاهم کوه خضر بود که مشرف است بر شهر از جانب قبله. هم ورزش بود و هم تماشا. در سال اول، به خاطر یکی دو جلسه سخنرانی که در دانشگاه داشتم؛ دچار حواشی و مشکلاتی شده و مکلف به پاسخگویی به افراد مختلفی گشتم. ولایت یا وکالت، کشور ایالاتمتحده اسلامی رؤیا یا نیاز جهان اسلام، ضرورت پروتستانیزم اسلامی، نقد ساختار سال دوم، کمی هیاهو داشتیم، ازآنجاکه خانوادهی ما سر در تدریس و دانشگاه داشتند، با فضاهای دانشگاهی بی آشنا نبودم. گمانم این بود که این دانشگاه باید مثل دانشگاه منابع طبیعی گرگان باشد. مضاف اینکه ما شهریه هم پرداخت میکردیم. ترمی 40 هزار تومان! در پی برخورد یکی از نگهبانان و تفتیش محتویات کیف یکی از دانشجویان خانم، تجمعی اعتراضی را ساماندهی کردیم که منجر به تغییرات زیادی در نحوه مدیریت دانشگاه گردید؛ اما من از آن بیبهره ماندم. چراکه پس از خوابیدن سروصداها، یک نامهی انتقالی گذاشتند زیر بغلمان و راهی مشهدمان کردند. البته، ازخداخواسته بودم. آبوهوای قم مطلقن به مزاجم سازگار نبود و تقریبن روزی دو تا سه نوبت خوندماغ میشدم و مشکلات تنفسی پیداکرده بودم. تنها دلخوریام از دست دادن فرصت شاگردی استاد و سرورم، دکتر احمدی و نماز با عطر و بوی بهجت بود. سال 1380 بهصورت محترمانه به مشهد تبعید شدم؛ اما برای من که دیگر بهصورت کاملن جدی ادبیات را پیگیری میکردم و از سیاست کاملن زدهشده بودم و صرفن میخواستم مدرکی گرفته باشم بد نبود. جریانهای ادبی مشهد کاملن جدی بودند. از سوی دیگر شاید بازار کارم در تهران بهعنوان منیجر چند مرکز ارائه خدمات اینترنت (ISP) را از دست میدادم اما همچنان برایم مقدور بود که بهعنوان مدیر امنیت شبکه با ایشان همکاری داشته باشم و شانس همکاری با سرورهای مشهد هم وجود داشت. از بدو ورود به مشهد، تعامل با انجمنهای ادبی را آغاز کردم و از آن سالها، دوستان زیادی یافتم که هنوز با ایشان در مراودهام. محافل ادبی زیادی راه انداختیم. هرروز جلسهای میرفتیم. شعر، داستان، نقد فیلم و ... تنها یکی دو شیطنت هم داشتیم که شکر خدا به خیر گذشت و تنها درسی که از آن شیطنتها آموختیم این بود که بهتر است قید تشکیل حزب جمهوریخواه را بزنیم و سیاست را کلن کنار بگذاریم. مردمی که برایشان فرق ندارد تو در چه حالوروزی و فوتبال را مقدم میدارند، همان بهتر که هرروز بدتری بر سرشان باشد. دانشگاه برایم حکم سرگرمی یافته بود. فقط وقتی میخواستم خستگی کتاب خواندن را درکنم، آنجا میرفتم. اساتید هم ازخداخواسته بودند مرا کمتر ببینند. آنقدر بیحسابوکتاب دانشگاه را پشت سر گذاشتم که هنوز بعضی از شبها خواب میبینم از دانشگاه تماس گرفتهاند که بیا و چند واحد باقیماندهات را امتحان بده! برعکس از آغاز انتخاب واحدی که در دانشگاه قم داشتم، طوری بود که اگر میخواستم، میشد سهساله درسم را تمام کنم ولی دیدم کجا بروم؟ اما هر آمدی، شدی دارد. بالاخره، با یکترم پا کشیدن اضافی، پسازاینکه توسط یکی از دوستانم در کانادا، کاری برای خودم دستوپا کردم و دانشگاه تورنتو را نیز برای ادامهی تحصیل هماهنگ کردم، 12 / 12 / 1382 به گرگان بازگشتم با تنی چند از دوستان، جماعت تعطیل را راه انداختیم. گروهی ادبی که میخواست حواشی ادبیات را تعطیل کند. بهعنوان تفریح هم در شرکت یکی از دوستان مشغول به کار شدیم و دورادور، با چند سرور کار میکردیم.
بخش چهارم ـ خدمت وظیفه
منتظر بودیم تکلیف خدمتمان مشخص شود تا برای همیشه با وطن خداحافظی کنیم. گمان میکردم از خدمت معاف خواهم شد ولی آن ستارهها که یادبود دوران دانشجویی بود، به شکل ضربدری قرمز گوشهی پروندهی درخواست معافیت ما خورده بود و در کمال ناباوری، مشمول شدم! کانادا، پر! تمام برنامهریزیهایی که کرده بودم، پر! سال 1383 تازه آغازشده بود و من از درد به خود میپیچیدم. بااینکه برای آزمون ارشد آمادگی کامل داشتم ولی وقتی دیدم کل منتقدین در یک سالن جمع شدیم، قیدش را در آن زدم. برایم مهم هم نبود. بااینکه تمام دوستان فکر میکردند رتبهی تکرقمی خواهم داشت؛ اما این مسئله اصلن برایم شوخیبردار نبود. خوب می دیم که مسیر زندگیام عوضشده. بههرحال آبان ماه به خدمت اعزام شدم. مرکز 01 تهران. بعد از آموزشی به گرگان برگشتم چون امریه گرفته بودم. شوخی شوخی، باید دو سال تمام از عمرم را تلف میکردم. میدانستم مدارک سیسکو ای که دارم، بعد از پایان خدمت بیاعتبار خواهند بود و دیگر مهاجرت از کشور، معنایی ندارد! باید بمانم. تصمیم گرفتم فیلم مستندی بسازم. از خودم. میخواستم سیزدهم بهمنماه، پس از خواندن متنی جلوی دوربین، تمام نوشتههایم را با خودم به آتش بکشم. سپرده بودم باد تندی هم بیاید و خاکسترم را ببرد! اما دست تقدیر گونهای دیگر رقم خورد. بااینکه آن زمان محل خواب و زندگیام را یکی کرده بودم و خانهی پدری نمیرفتم، ازآنجاکه نمیخواستم بعدها داستانسراییها شود، تنها حلقهی یک رفقایم را نگهداشته بودم و با الباقی کسانی که میشناختم، خداحافظی کرده بودم. میخواستم با خانوادهام هم خداحافظی کنم ولی بر سر موضوعی جدل پیش آمد و حرفی بهناحق زده شد و من که همهی عمر فردی لجوج و خیرهسر بودم، حالا راه اعتراضی دیگر یافته بودم. گفتم برای خودم زندگی تشکیل میدهم هرچه میخواهد بشود. سال 1384 با تنی چند از دوستان، موسسه پژوهشی خاکستر ققنوس را تأسیس کردیم. در همان سال، با یکی دو تن از پاسدارانی که در محل خدمتم سمتی داشتند درگیر شدیم و صدالبته درگیریهای قبلیام با بسیج در رفتار تندی که با ایشان داشتم، دخیل بود. باید مقابل ظلم ایستاد و من زاده شده بودم برای ایستادن! همان سال شرکت نماسازان داریا را با شراکت یکی از دوستان درزمینهٔ دکوراسیون داخلی تأسیس کردیم. این شرکت یک سال بیشتر دوام نیاورد. شریکی که در معامله اهل غش بود به درد من نمیخورد.
بخش پنجم ـ تلاش
دقیقن در زادروزم، یعنی دوم تیرماه 1385، خدمت به اتمام رسید. چند روز پسازآن هم موسسه سینمایی نمای نزدیک را راهاندازی کردیم. یک ماه پسازآن، زندگی مشترک ام را آغاز کردم. پس از تولید یک فیلم ویدئو به این نتیجه رسیدم که این موسسه سینمایی جای من نیست. همیشه از افرادی که هنر را محرک مسائل جنسی خود میکنند، متنفر بودم. بهر حال سال 1386 از راه رسید. گروه صنعتی پارتانا، از طرحهایی که با خدمات مشاورهای من، پروانه بهرهبرداری گرفت، تبدیل به محل کارم شد. دکوراسیون داخلی، بوی مستکننده چوب و از همه مهمتر، طرح صنعتیای که خود قصد تأسیس آن را داشتم کافی بود تا تمامکارهای مجموعه را عهدهدار شوم. پس از دو سال همکاری با مجموعه و طی تمام سمتهای ممکن، پسازاینکه دیدم مدیریت آن نیز، تنوعطلبی کاریام را ارضاء نمیکند، آنجا را ترک کردم. مدتی را به ارائه خدمات مشاورهای در سرمایهگذاری و بهبود مدیریت و امور بازرگانی گذراندم تا به پیشنهاد یکی از دوستان دوران دبیرستان، در سال 1388، راهی جنوب شدم تا بهعنوان پیمانکار چند قرارداد مرتبط با پتروشیمی را عهدهدار شوم. آبوهوای عسلویه قم را به ذهنم آورد و مدتی را که در جم گذراندم، دیدم اینجا هم همهچیز دست برادران محترم است! راهی بوشهر شدم. مدت کوتاهی را بوشهر بودم و دفعهای برای رفع خستگی به شیراز رفتم. شیراز را نسخهای جنوبی از گرگان خودمان یافتم. در باغشاه (خیابان فلسطین) دفتری اجاره کردم و شرکت چندمنظوره آیدان مهرگستر دریا را تأسیس کردم. پس از پنج ماه بهقصد جمعآوری اسباب و اثاثیه منزل و نقلمکان به شیراز راهی گرگان شدم. لوازم را که جمع کردیم، کسالتی تازه برای مادر پیش آمد. نزدیک به یک ماه را در بیمارستانها همراه ایشان بودم. چراکه کسی بهتر از خود برای این کار نمیشناختم. دوباره اسباب و اثاثیه را جمع کردیم که حال پدر دگرگون شد. وسایل را به منزل پدر جابجا کردیم و این بار پدر دچار مشکل جدیتری شد و دیگر آنقدر برای رفتن به شیراز دیر شده بود که قید آن دیار را برای مدتی زدم. دیدم سه ماه گذشته و دارد همهچیز به هم میخورد، گفتم شرکتی در گرگان تأسیس کنم تا اوضاعواحوال خانواده سامان پیدا کند. شرکت بافر بنیان، در نهمین روز آبان ماه 1389 تأسیس گردید. موضوعات متنوع شرکت، ناشی از عمری ارائه خدمات مشاورهای بود. بهر سبب در فرصتهای فراوان ناشی کمکاری منتج از عملکرد فاجعهآمیز دولت محمود احمدینژاد، تمامی آثارم را گردآوری کردم. صدالبته تا آنجا که قابلدسترس بود. پیشترها دو بار کلیهی نوشتههایم را معدوم کرده بودم. تمام نوشتهها و مجموعههای موجود، حاصل نوشتنهایم از سال 1380 به بعد بود؛ کما اینکه آثار پیش ازآن، ارزش ثبت نیز نداشت.
بخش ششم ـ اشک و لبخند
پس از اتمام دورههای ارشد مدیریت اجرایی و دکوراسیون داخلی در سال 1390، بهعنوان مدیر دپارتمان مدیریت و بازرگانی موسسه آموزش عالی آزاد قابوسیه، تدریسهای پراکندهام در حوزههای مختلف را ساماندهی کردم. سپس دورههای مشابه را در موسسه آموزش آزاد بهامین راهاندازی نمودم. پسازآنکه از پارهای خلافهای آموزشی موجود در قابوسیه مطلع شدم، قراردادم با آنجا را فسخ کردم. اواخر سال 1390، مشکلات ناشی از عدم درک متقابل منجر گردید در دومین روز سال 1391، زندگی مشترکم را به بنبست رسیده دریابم. پس از کشوقوسهایی که پس از نخستین جلسه دادگاه پیش آمد، ترجیح دادم امور را به وکیلم واگذار کنم و خود را از حواشی این امر دور سازم. لذا با تأسیس موسسه آموزش آزاد آینه رشد در گنبد، به آن شهر نقلمکان نمودم. گنبد شهر جمعوجور و خوبی بود. مکان موسسه واقع در خیابان سپاس هم از مناطق خوب شهر بود. خلوت، آرام و دنج. کمی از تلاطمهایم کاسته شد. بعد از متارکه، نگاهی به دوروبرم انداختم. خودم را اصولیتر از همیشه مرور کردم. دادگاهی کردم خودم را و چقدر غریب بودم وقتی وکیل مدافعی هم نداشتم! با خود گفتم: عمری وقت و عمرت را گذاشتی تا دیگران را ساماندهی، پس خودت چه؟ اینهمه طرح صنعتی و کارخانه از فنا خارج کردی که چه بشود؟ تو پی کدام راه نرفتهای؟ از کدام عالم آمدهای؟ سندت چند دانگ دارد؟ چند دانگش رهن دیگران باشد؟ مگر نه اینکه همیشه نقل میکردی از مولایت علی که خوبی چونکه از حد بگذرد، نادان خیال بد کند؟ پس این حرفها را کی به کارخواهی گرفت؟ پسدست بر زانو زدم تا به راهی روم که باید پیشازاین میرفتم. باتفاق یکی از یاران قدیمی، باشگاه کتابخوانی بافر را در تأسیس کردیم. باید همهچیز را تغییر میدادم و نخست خودم را، پس شروع کردم. مادر با بیماری جدیدی دستوپنجه نرم میکرد و طرح ملی ـ مردمی خلیج گرگان تا خلیجفارس در پیشتولید بود. برای ساختن زندگی باید یاری در کنار داشته باشی. پس با خانواده طرح موضوع کرده و راهی مشهد شدیم. در بیست و پنجم اسفندماه بهسادگی بعلاوه شدم با دختری که کفو ام بود. به مهریه یک جلد کتاب آسمانی و دیگر هیچ. وحیده، هیچ انتظاری از من نداشت و چقدر قدمهایش همضرب قدم هایم بود. مراسم سادهای شهریور 1392 در کرمان، زادگاه آبا و اجدادی پدریاش برگزار کردیم و پیوستگی رسمیمان در بیستمین روز از امرداد 1392 را به دعای خیر فامیل، همراه کردیم.
بخش هفتم ـ ادامه
مجوز آموزشگاه آزاد سینمایی آینه رشد که چند ماه پیشتر تسلیم مقامات مسئول گشته بود و به دلیل کوتاهی خودم به علت مشغلههای طرح ملی، کمی به تأخیر افتاده بود، در اردیبهشت سال 1392، صادر گردید و مجوز انتشارات بافر نیز در بیست و هشتمین روز دیماه سال 1392 صادر گردید. دقیقن در همین تاریخ پدر، از کسالتهای بسیار خلاص شد و دعوت حق را لبیک گفت. دو سال پیشتر که رفتنش را درک کرده بودم، بر آن شده بودم تا روابطمان را تغییر دهم و امید که دعای خیرش را همیشه پشت سر داشته باشم. و این روزها، بیشتر وقتم صرف مطالعه آثار نویسندگان و کشف استعدادهای جدید میشود تا در عرصهی چاپ کتاب غلامیشان را کنم.