وحید پیام نور

مطالبی پیرامون اندیشه، اجتماع و هنر

روزه نمی‌گیرم که ریا نشود

در من تکرار می‌شود
زنجیره‌ی اذا زلزلت الارض ُ (بعد تمام تنم) زلزالها
خیالم
کاناپه
زیر تلویزیونی
تخت
ظرفیت تهوعم را ندارد
وگرنه بالا می‌آوردم
خودم را

به موهای تو اقتدا می‌کنم

بغلم کن
تا آغوش خدا را باور کنم
در این شب‌های بیداری و
روزهای روزه‌دار
باور کن
جایی همین حوالی
حلوا پخش می‌کنند
و روزنامه‌ها با درشت‌ترین شماره‌ها
شماره‌ای را چاپ می‌کنند
که در کوتاه‌ترین مدت نایاب می‌شود

دست‌پاچه می‌نویسم: دستم به دامنت، زودتر بیا!


روی آسمان می‌نویسم
نامت را
هوا ابری که می‌شود
می‌فهمم نگرانمی
دلت را قربان
بی‌تابی نکن
یکی از همین روزها
پاهایم روی زمین میخ می‌شود و سراغت می‌آیم
مجهز
به لبخند و خلاصه‌ای از هلند
تا برایم دف بزنی
با سینی‌ی در دستت

بازگردانی پست‌ها از وبلاگ‌های پیشین

پس از مدت‌ها بالاخره امشب مجالی دست داد تا آرشیو پست‌هایم را در وبلاگ‌های قبلی که بنا به دلایل مختلف، پاک نموده بودم را به دست بیاورم. در همین امشب نیز قصد دارم همه‌ی آن پست‌ها را از نو در این نشان تازه بارگذاری نمایم. بااینکه شاید هر کس دیگری بود، با داستان‌هایی که بر سرش رفته و بلاهایی که از نوروز امسال دیده، خط بطلانی روی همه‌ی این نوشته‌ها می‌کشید و عطایش به لقایش می‌بخشید. ولی نظر به اینکه من به ساده‌ترین شکل ممکن وحید پیام نور هستم. دیدم بد نیست، خلاصه‌ای از فعالیت وبلاگ نویسی‌ام را زنده کنم. اگرچه، کسی هنوز نشان این وبلاگ را نمی‌داند جز یکی دو دوست بسیار صمیمی و عزیز. اگرچه این کار، نظراتی که دوستان لطف کرده بودند را بازنمی‌گرداند، رتبه‌بندی گوگل را همچنین شمارشگر بازدیدکننده را و خیلی چیزهای دیگر را ولی صرفاً به جهت اینکه گرامی داشتی باشد بر آن آمدوشدها و اظهار لطف‌ها، چنین شد که ملاحظه می‌فرمایید.

2013


خب تا ساعتی دیگر، پرونده سال 2012 میلادی بسته می‌شود. عده‌ای از هم‌میهنان که دستی در خیالات و تصورات دارند ولی در پایه اهل مطالعه هستند، ساعت‌ها وقت عمرمان را با ایشان سر جدال بر سر ادعاهایی غیرمنطقی گذراندند. اهم این مباحث چنین بود:
سال 2012، به گفته‌ی نوستراداموس آخرالزمان است!
در این سال اسرائیل به ایران حمله می‌کند!
قرار است شهاب بارانی بشود و اهل زمین نابود شوند!
قرار است سه شبانه‌روز، شب باشد!
قرار است این باشد و آن بشود و هکذا ...؛ 

به خاطر چشم‌هایش ...


طوری به من نگاه می‌کرد که توی دلم می‌گفتم: آلان ِ که مردمکش بترکد! برمی‌گشتم به عقب. به سال‌های دور دورقمی. به سال‌های قلب‌های چندوجهی؛ به سال‌هایی که میان نام‌های نامیمون دست‌وپا می‌زدم و کسی را می‌خواستم که خواستنی باشد، در من جوانه‌ای بزند که سال‌ها بعد درخت تناوری باشد، کسی باشد برای بی‌کسی‌هایم و مدام افسوس بود که قدم‌به‌قدم همراهی‌ام می‌کرد. همیشه طوری زندگی کردم که هرگز پشیمان نباشم و انکار ِ من؛ عاشقی است که این‌همه سال افسوس به دلم گذاشت. خدا را شکر می‌کنم و برایش دندان می‌سابم که: عظمتت را جلال، منت می‌گذاشتی و چشممان را بازتر می‌کردی، نمی‌شد؟ یا منان! دلهره‌ای میان این روزها توی دلم جیغ می‌کشد و حواسم را وقت و بی‌وقت، وقف یافتن پاسخی بر این سؤال می‌کند که ... بماند، چشم‌هایم را می‌بندم تا چشم‌هایش را به خاطر بیاور در لحظه‌ی انفجار. فکر می‌کنم آلان وقت کفر گفتن است، فکر می‌کنم خدا از اول تنها نبوده، یکی عاشقش بود و طوری نگاهش کرد که مردمک چشم‌هایش منفجر شد و جهان از همان‌جا شکل گرفت.
به خاطر چشم‌هایش
سکوت می‌کنم!

مقدمه‌ای در مقام مؤخره

تاریخی که بر جغرافیای ذهن یک رهگذر گذشته است

سالیان زیادی را از سر گذراندم تا درک کردم آنچه می‌نویسم؛ شعر، داستان یا فیلم‌نامه نیست. این‌ها شهروندان شهر درون من‌اند و اگر هرازگاهی متنی مرتکب شوم و یا تصاویری را سرهم کنم تا فیلمی شکل بگیرد، حتی اگر از این بابت سرمایه‌ی مادی دیگران در میان نباشد، سربار وقت دیگران بودنی در میان است!

آشنایی

خودنوشت

به روایت کارکرد

به روایت تصویر