وحید پیام نور

مطالبی پیرامون اندیشه، اجتماع و هنر

پری

دست‌هاش می‌لرزد و نگاهش از گوشه‌ی دشت به گوشه‌ی دیگرش می‌دود. به‌تندی تکه‌های گوشت را با دندان از استخوان می‌کشد و لابه‌لای نفس‌ها، جویده و نجویده، فرو می‌دهد. سرش را پایین می‌گیرد هرازگاهی که از زیر نگاه می‌کند؛ پشت صورت استخوانی‌اش گرگی زوزه می‌کشد.
: «یواش‌تر خا، مِپره میان گلوت ‌ها.»
ـ «اوهوم.»
: «نگفتی از کُجه میایی؟»
دستش را پرت می‌کند پشت سرش، ملچ مولوچ کنان چیزی می‌گوید که نمی‌فهمم.


...

: «حالا اون‌جه کجایه؟»
ـ «تهرون.»
: «دِروغم مِگه! تهران کُجه، این‌جه کجه؟!»
سکوت که از راه برسد، دیگر چه فرق می‌کند کجای جهان ایستاده‌ای؟ زمان گُم‌می‌شود. یک ساعت قد یک‌ روز می‌گذرد. ممکن است حتی جن‌‌وپری بیایند سراغت. سربه‌سرت بگذارند. هی بسم‌الله می‌گویی و برای موهای سیخ شده‌ات عوض لالایی، آواز می‌خوانی که بخوابند؛ ولی مگر بی‌صاحب‌ها با این چیزها به صف می‌شوند؟ با خودت می‌گویی: «چیزی نیست، نن‌جان گوشه‌ی یقه‌ات سنجاق قفلی زده و جن‌ها از سنجاق می‌ترسند. کاری‌ت ندارند، فقط سربه‌سرت می‌گذارند که از سرزمینشان بروی بیرون.»
می‌ترسم چیزی بگویم که ناراحت شود. از دو روز پیش که آقاجان رفته پی کریم بیطارچی، یک‌تنه با همه‌ی جن‌ها جنگیده‌ام. شاید هم بیشتر از دو روز شده باشد؛ تنهایی آدم را دیوانه می‌کند. فرقی هم میان تنهایی و تن‌هایی که حرفی برای هم ندارند نیست. فوقش ناراحت می‌شود و می‌رود. به جهنم؛ برود!
: «تاحالا کباب به این مزه خورده بودی؟»
ـ «دو روز بود چیزی نخورده بودم.»
: «چن‌سال داری؟»
ـ «چارده!»
: «پس از من خُردتری! مِدانی؟ سگم پیدات کرد. همان قهوه‌ایه. بَبرو. ببره مِمانه لاکردار، براهمین مِگیمش ببرو. ده تا گرگه حریفه.»
ـ «اوهوم.»
: «چره تنهایی؟ مارـ‌پیرت کجان؟»
ـ «نمی‌دونم؟»
: «مگه مشه؟»
ـ «حالا که شده.»
: «براری، خوواری؟ با کی زندگی مِکُنی؟»
ـ «هیچکی.»
: «جندالخالق! مگه مشه؟ من با پیرم و مارم و برار، خاهارام، ده نفر مشیم. نن‌جان‌مانم با مایه.»
ـ «می‌ذاری غذامو کوفت کنم؟»
بپرد میان گلویت به‌حق پنج‌تن آل عبا، صد رحمت به گربه. راست می‌گفت پسر آقای مدیر که تهران درس می‌خواند: «این‌ها خودشان یک‌طوری هستند، به ما می‌گویند غربتی!» غربتی کسی است که حرف آدمیزاد سرش نشود. حتی اگر موتور هزار داشته باشد. همینم مانده به یک بچه سوسول بگویم: «حرف بزن چون سکوت مرا می‌ترساند.» خوب است توی خواب همه‌اش مثل دخترها جیغ می‌زد. همش می‌گفت: «تو رو خدا فریبرز.»
: «راستی فریبز کیت مشه؟ ... چره اینچمی نگام مکنی حالا؟»
ـ «فریبرز ُ از کجا می‌شناسی؟»
: «حالا چشاتِ واسم هار ناکِن. مِن چه دامبه؟ تو فحشش مدادی.»
ـ «دیگه اسمشو نمیاری! تمام.»
«اسمش را نمی‌دانستم. از پیش خودم صداش می‌زدم آذر. بااینکه حتی صدای من شبیه عزت دست‌پاچه نبود. اسم هیچ‌کدام دامادهایمان هم مرتضی و از همه مهم‌تر، نصیر را چه کنم؟! هرچند دوروبرش فردی به این اسم نبود؛ البته اگر اسم واقعی‌اش این بود. تنها وقتی می‌خندید به آذر شباهت می‌داد. شاید هم من او را این‌طور می‌دیدم. پدرش در شهر مغازه‌دار بود و روشه ‌های‌مان را می‌خرید. همان یک‌بار که دیدمش، کافی بود چشم‌هایش میان سینه‌ام جابماند. هر وقت دل‌تنگش می‌شدم، اگر پسرعمویم، الیاس، قرامساق بازی درنمی‌آورد و دستگاهش را می‌داد، می‌نشستم و سیر تماشایش می‌کردم توی فیلم. چقدر تمرین کرده باشم زیرِ آب صدایش بزنم: «آآآآآآآذر»؟ حسابش دستم نیست!

دست‌هاش دیگر نمی‌لرزند.
: «اسمت چیه؟»
ـ «صدتا اسم دارم، کدومش؟»
: «اسمی که میان سه‌جللته!»
ـ «شناسنامم؟»
یعنی آدم بلند بشود، یکی بخواباند زیرِ گوشش سه‌جلدش باطل شود. در دلم ادایش را درمی آورم: «شناسـ‌ـسنامه!»
: «همان.»
ـ «پری.»
: «بسم‌الله الرحمن الرحیم.»
ـ «چیته خو؟ جن دیدی؟ چرا بلند شدی؟»
: «پ‌پری که اسم دخترایه.»
ـ «منم دخترم خنگول. دختر ندیدی تا حالا؟»
: «برو مارِ کاچه نکن. اگه راس مگی، چرا مث پسرا لباس پوشیدی؟ ها؟»
ـ «تریپم ایه.»
: «تریپ چی هستش؟»
ـ «فونتمه. تو مث اینکه تو باغ نیستیا. فازت چیه؟ عاشقی؟»
ها! عاشقم و تنها این را آذر می‌داند. شک ندارم من هم جایی گوشه‌ی دلش برای خودم دست‌وپا کرده‌ام؛ وگرنه بهم آن‌قدر قشنگ نمی‌خندید.
: «حالا بِرا چی خنده مکنی؟»
ـ «خنده نداره؟ تو واقعن فک کردی من پسرم؟ از صدام نفهمیدی؟»
: «گفتم یَقِن پسر کدخدا رِ مانند؛ صدات این‌چمه. نن‌جانم مگه خدا مردم رِ یک‌جور نساخته.»
ـ «اسم تو چیه؟»
: «رستم.»
ـ «چه اسم زاخار زشتی.»
زشت این است که آدم فراموش کند خدا دوست دارد او را چطور ببیند! خدا تو را زن آفریده، ادای مردها را درمی‌آوری که چه؟ یاغی بودن که شاخ و دم ندارد. نه این‌که خودم آدم خوبی باشم؛ نه! فقط بلد نیستم دروغ بگویم؛ وگرنه به الیاس می‌گفتم. همان باری که یادش رفته بود آن فیلم وحشتناک را از دستگاهش دربیاورد. هر وقت یاد آن فیلم می‌افتم، نفسم می‌گیرد. عین خرم دنگ می‌کنم. تنهایی و دشت آدم را دیوانه می‌کند. دو تپه‌ی کنار آبگیر، تبدیل می‌شود به یک‌چیزی و صدای ناله دشت را پر می‌کند یا وقت کل افتادن حیوان‌ها؛ اصلن بز را بگو. نامرد پرسید: «فیلم میان دستگاه ر هشایی؟»
ـ «ها! این‌چی بود لامصب؟»
: «گت که بواشی فهمندی.»
ـ «وحشتم گرفت الیاس! مردِ خودش ر انداخته بود روی زنه... زنه جیغ مِزَد. ناله مزد. بی‌ناموس زنه رِ مزد مگه مردِ؟
: «بزویی؟»
ـ «چی؟»
دست انداخته بود میان پاهایش و نرینگی‌اش را توی مشت‌ گرفته بود.
: «تف می‌اندازی میان دست‌ات، می‌مالی‌، این‌چم. امتحان کن.»
بعد آن‌قدر پیگیر شد و پرسید: «بزویی؟» که آخر دلم را زدم به دریا و راستش را گفتم.
: «مرد تا زن نئیته، اینچم خودشِ راحت کانده. بعد که زن بئیته، با زنش کل مفته عین فیلمه.»
ـ «بی‌ناموس؛ یعنی گذاشته زنش ر مردم تن‌سلاب ببینن؟»
: «زن و شوهر نیستن که. بازیگرن. هم پول گرنن هم حال کاندن. تو دستگاه گِرنی چی باش نِگا کاندی پس؟»
ـ «فریاد زیر آب!»
چند بار این فیلم را دیده بودم؟ حسابش دستم نبود. این وسط هم برای ما پسرهای فامیل حسابی دست گرفتند.

دست‌هاش دخترانه است؛ حالا که خوب نگاه می‌کنم، قیافه‌اش برای پسر بودن، زیادی خوب است. کلاهش را از سرش برداشت. سیاهی با سیاهی عوض شد و چشم‌هایم سیاهی رفت. دروغ چرا؟ تابه‌حال از نزدیک موی دختری در این سن را ندیده بودم. حتی خواهرهایم از بچگی همیشه روسری داشته‌اند. اگر بخواهم درست‌تر بگویم، خیلی سال است که جز دشت و گله‌داری چیزی در ذهن ندارم جز آذر و یک فیلم که همیشه تکرار می‌شود و نمی‌شود یک‌بار عزت صحیح و سالم به آذر برسد. مثل داستان لیلی و مجنون که آقاجان خدابیامرزم تعریف می‌کرد. مثل تمام داستان‌های عاشقانه‌ی دیگر، آخرش مرد و زن به هم نمی‌رسند و حال آدم گرفته می‌شود. می‌ترسم داستانِ من و آذر همین‌طور بشود. دروغ چرا؟ قبل خروس‌خوان که چشم باز می‌کنم، اولین صدایی که می‌شنوم؛ صدای سگ است و همین صدا، لالایی خوابم. شب‌ها هم سگ پاچه‌ام را ول نمی‌کند. سگ لرز می‌زنم زیر پتوی پشم شتری. بیدار که می‌شوم گله را هی‌می‌کنم. سلطنتی دارم برای خودم روی پالان الاغ پیرم. بیشتر تنهایم. بابایم که هست، تنهایی‌اش را با تریاک پرمی‌کند. پادشاهی‌اش را پس می‌گیرد؛ می‌شوم چاکر دربارش. «رستم او بیار، لاشه‌ات را تُنک ناکِن میان آفتاب، برو از حشمت یک گرم قرضی بَئ! نگفتمت گله ر ترس ناده؟ به سگ سنگ نزن مادر قهوه! سگ‌توله! صدتا چوپان تو یکی رِ کمه!» پیش‌تر‌ که مدرسه می‌رفتم یک‌بار تیرم خطا رفت و شیشه‌ی اتاق آقای مدیر شکست. پدرم را خواست. آمد دستش را ول کرد توی صورتم. یک دسته زنبور توی گوشم کندو زدند. دلم می‌خواست رستم اژدها کش باشم، شدم رستم خرسوار. بماند. درد آدم یکی دوتا نیست. تا قیامت گلایه کنی، وقت کم می‌آوری. دشت، آدم را دیوانه می‌کند؛ حرف مردم دشت می‌شود بعضی وقت‌ها. مثل همین حالا.
: «که چی؟ اسم آدمیزادی داشتن بدِ میانِ تهران‌تان؟»
ـ «ناراحت شدی؟ بیخی بابا. علف ملف نداری؟»
: «چش کورتِ واکن، دشت خدا، این‌همه علف.»
ـ «هه مث اینکه خیلی پرتی؛ سیگار چی؟ رو غذای چرب می‌چسبه.»
: «سیگار؟! مگه دخترام سیگار دود مکنن؟»
ـ «ای بابا... تو که اَبیخ عربی. حالا که نی، اما آخ اگه بود. حالا چرا نمی‌شینی؟»
: «ها! بذار کندوک ر بیارم چایم بدمت.»
ـ «دمت گرم.»
توی سرم هزار فکر همزمان به جانم افتاده. آذر، الیاس، آقاجان، خدا... «ببرو خفه شو! دارم فکر می‌کنم...» فیلم وحشتناک، پسر آقای مدیر ‌گفت: «مراقب باش معتادش نشی رستم!» همه باز خندیدند. آذر هم می‌خندید. یکی نامم را خراب کرد آن یکی خانه‌ام را؛ خنده با خنده چقدر فرق می‌کند! عوض شاگردانه، یک‌مشت گردو ریخت میان دامن پیرهنم. «بارک‌الله پسر. این بار که بیایی، برات یک کتاب می‌گیرم تا میان دشت حوصله‌ت سر نره. بخوانی تا بدانی.» نشد دوباره برایشان روشه ببرم. پدرم انگار بو برده بود. هر وقت گردوها را می‌دیدم، گوشهام داغ می‌شد. توی قلبم دسته راه می‌افتاد و طبل میکوبید. مثل محرم‌ها وقتی نخل را می‌خواهند بلند‌کنند. نن‌جان گفت: «نخل را خاله‌ات یک‌بار که رفته بود خرقان دیده، خوشش آمده، اینجا رسم کرده»؛ بعد حلوا گردویی را روغن داد. دل لاکردار ما نکشید گردوها را بدهم قاتى نذری کند. اگر کربلا بودم اما یک بره زمین می‌زدم برای امام حسین. حتی اگر همانی که مزدِ شبانی‌‌ امسالم است و روی پیشانی‌اش یک لکه‌ی سفید، به‌قاعده‌ی گردو دارد.

دستم هنوز می‌سوزد. برایش چای می‌ریزم. پیاله را لب می‌زند.
: «چه داغه.»
ـ «ها.»
: «حسابی نمک گیرمون کردیا.»
ـ «قابل‌دار نیس.»
: «پول مول ندارم. قبلن گفتم که؟»
ـ «کی ازت پول خواسته؟»
: «ایول داری. پس وقت حساب کتابه.»
و ایستاد روبرویم. دشت را برانداز کرد. نگاهش را تیز سمتم گرفت. ناغافل شلوارش را کشید پایین. وحشت از خارج لشکر‌کشید. توی گوش‌هام تنور روشن کردند. زنبورها افتادند به جان گردنم. انگار زمین را گذاشته باشند روی دور تند، سیاه‌سفید، سیاه‌سفید. برکه توی سرم موج گرفت. قیامتی راه افتاده بود. اصلن نخل را گذاشته بودند روی دوشم و همه کشیده بودند کنار! پاهام سست شد. میان زمین خوردنم بود که زیپ پیرهنش را کشید پایین. یک‌بار که از لب چاه پریده بودم تا از پسردائی‌ام کم نیاورم و حالا، هیچ‌وقت این‌قدر نترسیده بودم. حتی شبی که گرگ به گله زده بود؛ یا روزی که نزدیک بود نن‌جان گردوهایم را فسنجان کند.
: «چ‌چکار داری مکنی؟»
ـ «عادت ندارم بدهکارِ کسی باشم. کارتو بکن بی‌حساب شیم.»
: «بسم‌الله‌ الررحــــ‌ـمان الرحیم.»
فوت می‌کنم و هی بسم‌الله می‌گویم. با دهان باز و چشم‌های گشاده نگاهم می‌کند. انگار او جن دیده است. به یقه‌ی پیراهنم دست می‌کشم، «یا خدا... پس سنجاقی که نن‌جان داده بود کجاست؟» یادم می‌آید بابا، برای تریاک‌کشی‌اش گرفت و پس نداده. «یا امام حسین... گردوها نذرت»، یا خودِ خدا، «نکند این پری مرا ببرد. مثل اسماعیل میرزا جواد آقا که رفته بود بیابان‌های جنوب، بعد سر از جزیره‌ی مجنون درآورده بود و بعدتر گاه‌وبیگاه دهانش کف می‌کرد.» آقاجان به نن‌جان می‌گفت: «پری کج دوی کیجا؟» ولی همیشه نن‌جان حرفِ آخر را می‌زد. «پری فقط مردا ر دیوانه کانده.» خودش هم که گفته بود اسمش پری‌ست.
: «گ‌گف‌فتی اسمت چی‌چی بود؟»
ـ «با اسمم چی‌کار داری؟ پری! کارتُ بکن حالا.»
: «من رَم‌بانم. کارم همین هستش. از سال سووم مددسه تا حالا. پنج‌ساله. جانِ هرکی دوست داری، کارم نداشته باش. مگه چه‌کارت کردم؟»
هاج و واج طوری تماشایم می‌کند انگار صحنه‌ی تصادف عزت را می‌بیند. پیرهنش را می‌کند و شلوارش را یک‌پایی پرت می‌کند یک‌طرف. سرش را کج می‌گیرد و می‌گوید: «دس‌دس نکن. بیا.»
ـ «نمبه.»
: «می‌خوای بخورمت؟»
چیزی توی گلویم گیر می‌کند. نمی‌دانم سنگ است یا آب گلو. نن‌جان می‌گفت «اگه کلاه اجنه ر بئیری، نوکری‌ات ر کانده.» جست می‌زنم سمت کلاهش شبیه فیلم‌ها. آن را سردست می‌گیرم و خنده‌ام دشت را پر می‌کند.
: «این دیوونه بازیا چیه درمیاری؟»
- «دگه نمتانی هیچ گهی بخوری، کلات میان دستمه. دیوث! پس تو سنگم مزَدی شبا.»
: «سنگ کدومه فلینستون؟ چرت و پرتا چیه می‌گی فِرد؟»
- «نن‌جانم همه چی‌رِ گفته بم. مدانم اگه کلای جن‌رِ بگیرم دگه نمتانه من‌رِ صدمه بزنه.»
: «من که جن نیسسم. آدمیزادم.»
ـ «اهه. درُغ مزنی.»
یک‌قدم او به جلو، یک‌قدم من به عقب. جست می‌زند و دستم را می‌گیرد. زل‌می‌زند توی چشهام: «ببین آدمیزادم!» و دستم را می‌چسباند به سینه‌اش. مجسمه می‌شویم میان دشت. نن‌جان می‌گفت: «اجنه را نمی‌شود دست زد.» پس پری، پری نیست؛ واقعن آدمیزاد است. یک دختر که برهنه روبه‌رویم ایستاده و دستم را روی تنش نگه‌داشته! باورم نمی‌شود؛ اما گرمی‌ی لزجی که روی ران پایم سُر می‌خورد دروغ نمی‌گوید. دستم می‌سوزد...
: «دستم‌رِ ول کن.»
ـ «بیا.»
: «لباساتم تن کن.»
دوباره چشم‌هاش زوزه می‌کشند. به زمین و آسمان فحش می‌دهد و لباس‌هایش را می‌پوشد.
: «تو چره تن‌سلاب شدی؟»
: «چی‌چی شدم؟»
ـ «لباساته کندی!»
ـ «کارم همینه.»
: «فیلم بازی مکنی؟»
ـ «فیلم چی؟»
: «فیلمای اون‌طوری دگه!»
چشم‌هاش تنگ می‌شود. لبهاش می‌لرزد. می‌زند زیرِ گریه.

دست‌هاش می‌لرزد و پشت انگشت‌هاش که آدم را یاد سپیدارهای کنار راه روستا می‌اندازد، چهره‌اش پنهان است.
: «یه چی بوگو.»
ـ «از کجاش بگم؟ کاری از هیشکی برنمیاد.»
: «لااقلش سبک مشی.»
- «کاش سیگار داشتی... کاش یه نمه جرات داشتمو می‌تونستم خودمو خلاص‌کنم.»
: «کاشت ر کاشتن، هیچـ‌چم ازش درنی‌یامِد.»
- «فرار کردم. دو سال پیش؛ از کارا شوهر مامانم. آخریا میومد تو اتاقم، بام ور‌می‌رفت. یه چند بار بالباس جای مامانمو واسش پر کردم، (آبِ‌بینی‌اش را بالا می‌کشد.) با یکی توی نت دوس شده بودم تو کرج؛ رفتم پیشش. جا نداشت بم بده؛ به‌جاش منو برد خونه دوسسش. تا رف بیرون که واس شام چیزی بگیره، دوسسش دسسیم کرد. یواشکی فیلمم گرفته بود. گف «اگه صدات درآد، فیلمو میفرسسم خونتون.» مامانم دق می‌کرد خو! می‌دونی؟ هنو از تو می‌سوختم که سرگردونیام شروع شد. واس یه وعده‌غذا، باس دو نفرُ سرو می‌دادم. تا یه رو، تو (ی) پارک یه خاله اومد سراغم؛ شدم آفیس تلفونی با مزد خوب. سی به هفتادِ خاله. تا یه رو، فریبرز که مشتری‌م بود؛ گف: «بیا مستقیم کاری!» حالیته که؟ آمارم رسید به خاله که تک‌پری می‌کنم. پر فریبرزُ واکرد. فریبرز اَراهِ یکی از دوسساش سفارشم داد. بِم گف «می‌برمت دورـ‌دورا. خودم و خودت تنها.» اونقدر تریپ لاو ورداش باورم شد. رفتیم دزین خونه رفیقش. بمونه چندنفری ریختنُ به سیخ کشیدنم. بمونه خیلی چیزا دیگه. شبِ آخری فاز ورشون داش باس با ژنرال هم آره! درسسه کارم اینه؛ دراز می‌کشم و مات سقف می‌شم تا طرف خودشو بالا بیاره؛ کتک خوردم، فحش شنفتم، جون دادم هربار، حالا هرچی که بود، واس یه لقمه نون، ولی... با آدمیزاد، دیگه نه با سگ! بهونه آوردم که بعد؛ زدنم؛ گفتن: «الاـ‌بللا همی آلان!» گفتم: «باشه؛ برم دستشویی، بعد!» یکیو باهام راهی کردن، تو دسشویی به سر و تنم اَن مالیدم. اومدم بیرون، یارو تا چشش بم افتاد تگری زد؛ فرصت جور شد؛ زدم به چاک. روز راه می‌رفتم و شب هرجا که شد می‌خوابیدم. ای‌لباسا رو تو (ی) یه روستا اَ رو بند جمع کردم. تو رودخونه زار زدم و خودمو شستم. اومدم و اومدم تا خوردم به تورِ تو.»
مانده‌ام چه باید بگویم. چیزی برای گفتن ندارم. همیشه فکر می‌کردم آذر بیچاره‌ترین آدم روی زمین است، آذر فریاد زیرِ آب را می‌گویم؛ نه آذر خودم را. این که از من و آذر بیچاره‌تر است؛ نمی‌دانم فایده‌ای دارد یا که نه؟ بلند می‌شوم؛ می‌روم سراغ بقچه‌ام.
: «بیا، اینا رِ باخودت ببر. شاید گرسنه‌ات کرد میانِ راه. برگرد خانه‌تان. مدانی؟ نمدانی که! باید بچه دشت باشی که بدانی. دشت آدم رِ دیوانه میکنه! نِگا منه رِ! دستامِ مبینی؟ ملرزه!»
کیسه‌ی گردوهام را توی دست‌هاش می‌گذارم. دستهاش می‌لرزند.

وحید پیام نور

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

مقدمه‌ای در مقام مؤخره

تاریخی که بر جغرافیای ذهن یک رهگذر گذشته است

سالیان زیادی را از سر گذراندم تا درک کردم آنچه می‌نویسم؛ شعر، داستان یا فیلم‌نامه نیست. این‌ها شهروندان شهر درون من‌اند و اگر هرازگاهی متنی مرتکب شوم و یا تصاویری را سرهم کنم تا فیلمی شکل بگیرد، حتی اگر از این بابت سرمایه‌ی مادی دیگران در میان نباشد، سربار وقت دیگران بودنی در میان است!

آشنایی

خودنوشت

به روایت کارکرد

به روایت تصویر