وحید پیام نور

مطالبی پیرامون اندیشه، اجتماع و هنر

پری

دست‌هاش می‌لرزد و نگاهش از گوشه‌ی دشت به گوشه‌ی دیگرش می‌دود. به‌تندی تکه‌های گوشت را با دندان از استخوان می‌کشد و لابه‌لای نفس‌ها، جویده و نجویده، فرو می‌دهد. سرش را پایین می‌گیرد هرازگاهی که از زیر نگاه می‌کند؛ پشت صورت استخوانی‌اش گرگی زوزه می‌کشد.
: «یواش‌تر خا، مِپره میان گلوت ‌ها.»
ـ «اوهوم.»
: «نگفتی از کُجه میایی؟»
دستش را پرت می‌کند پشت سرش، ملچ مولوچ کنان چیزی می‌گوید که نمی‌فهمم.


...

وداع روی شعله اجاق


یادت هست جابر؟ صدبار گفتم نکن ننه، تو رو به خاک آقات. تن ِ اون خدابیامرز ُ توی گور نرقصون! گفتی مگه چی کار کردم؟ گفتم جزجگرگرفته، کارنکرده هم مونده؟ گفتی: ها! گفتم زهرمار! صدبار به آقات گفتم: این نطفه‌ی حیضِ، معصیتش پای ِ من. بیا این زنگوله‌ی پا تابوتُ بندازیم. مگه به گوشش رفت؟ الهی که خواب مونده بود. اول همکلاسی‌هاتُ یخه می‌کردی، گفتم ننه، نکن! بعد جف پاتو کردی به یه نعل که مردسه واسه بچه سوسلاس!
: پس می‌خوای چه کاره شی؟
ـ وردست میز‌رضا، شوفر.
بعد خبر اومد با مواد گرفتنت. پنج سال رفتی حبس. گفتی رفاقتی گردن گرفتی و رفیقت درت میاره، بعد گفتی صحنه ساختم نرم خدمت! هرروز یه دروغ‌ـ دونگی سر هم کردی. گفتم بذار برات زن بگیرم! گفتی کی زنشو می‌ده به من!
: خا حالا توام! دختر می‌گیرم برات، همین دختر عذرا خانوم، دیپلمم داره!
ـ مرد با ضعیفه جماعت دمخور نمیشه ننه! یه زن بود تو عالم، آقام گرفت!
پاپی‌ات نشدم که یا پاتی بودی یا قاتى. حالام این از وضعت. نفرینت کنم کجاتُ میگیره؟ فردا صبح بیام میدون میون ملت چیو ببینم؟ عر زدنِ تو رو یا صلوات فرستادن ملتُ؟ کجا رو دارم برم؟ خاک آقاتم اینجاس گوربه‌گورشده. یازده نفر! مگه گریه‌ی یه مادر چن‌تا رضایت می‌جوره؟ والا اگه یکی با آبجی هاجرت همین کارو می‌کرد، خودت زیر پاشو خالی می‌کردی. حق دارن مردم... حق دارن!
عکس را روی شعله‌ی اجاق گذاشت، چشم‌هایش را بست ...

وحید پیام نور

دکتر سه نقطه دار

: چرا لباستو درنیاوردی جانم؟
ـ دد در آو...وردم دیگه!
: سوتینت رو هم باید باز می کردی.
ـ ب برا چی؟
: خب معلومه جانم تا معاینت کنم.
ـ مــمـ‌مگه ب‌ب‌باید ای‌ای‌ای‌اینم د‌ددر م‌ـم‌ـ‌می‌آوووردم؟
: پس من چطوری معاینت کنم؟
ـ ه‌ه‌هم‌م‌می‌ططط‌طوررری ن‌ن‌نم‌میشه؟
: اگه می‌شد که نمی‌گفتم لخت شی. من باید موقع کار راحت باشم.
ـ وول‌ل‌لی آ.آق‌قـای دکــتر، م‌من این‌ططور رر...راح...ح.حت...ت ن‌ن‌نیس...ستم. فـ‌فکر مممیکنم شـش‌شما ای‌اینطوری هـ‌هم م‌میتونین مم...منو م.مع...ع.عااینه کن...نن...نین.

رضا


… و حتی به مخبر الدوله گفتم باید فکری به حال روزهای نیامده‌تان فرمایید. به معین التجار هم خاطرنشان شدم عوض آنکه حساب‌وکتاب کسبش را از رمال بخواهد، آقازاده‌اش را دلالت کند به ریاضیات و علم تجارت بلکه سرش عوض برهنه کردن نسوان و نوامیس رعیت به کار بیافتد و از سرباری‌اش کم شود. هین که خیره‌‌سری روزگار، سرای مملکت را سراسر سرانیده است به ویرانی. حاج غلامرضا بارچی پیشنهاد جلای وطن می‌داد. می‌گفت:
: باید به هندوستان بروی. آنجا مناسب سرهایی چون شماست میرزا. هرکس سر در کار خودش دارد.
و دستی بر جای زخم بین ابروهایش کشید.
ـ آنجا مستعمره است حاجی، در ثانی زوجه در هندوستان به آتش مرگ زوج سوزانده می‌شود.
: استغفرالله ...
ـ یحتمل اگر ملک‌الموت رسید و الرحیل‌مان را نواخت، منزل ما به آتش کشیده شود که اجل مرا امان نداده؟ حق است آیا؟
: چه بگویم والله. گفتم بروی جایی که یک روز نظمه‌چی و روز دیگر شیخ و روز بعد عوام‌الناس کلاهت را نزنند. لااقل اگر حرفی زدی، کسی نفهمد چه می‌گویی.
مشکل در همین نفهمی‌ هم‌زبان‌ها بود. آدم برود جایی که چون زبان بیگانه‌ای دارد فهم نشود؟ خداوند آدمی را از نعمت خرد بهره‌مند فرمود تا بیندیشد. غیب‌گوئی نیست و دلیل مکاشفه اگر وقایع اتفاقیه مملکت را از پیش بگویی. تورق تاریخ، می‌آموزد حاکمین چگونه تغییر می‌کنند. بعد که حرف ما شد و شاهزاده را کنار زدند، ما را روانه‌ی دارالمجانین کردند. انصافاً چه خوب جایی است. لااقل منزل به آتش کشیده نمی‌شود و با زبان آدمیزادی سخن می‌گوییم. بماند که همسایه‌ها می‌فهمند!

اعتراف یک همکار


وحید پیام نور داستان نظرات 0
شنبه 5 اردیبهشت 1394
04:56 ب.ظ
: «صدبار گفتم؛ بازم چشم، توی فیس‌بوک آشنا شدیم، چند بار رفتیم پارتی، چند بار اومد خونه‌ی ما. گفت سرویس مدرسه‌اش دهنش ُ سرویس کرده و راه بازه. بعد یه مدت گفت نمی‌خواد با ما باشه؛ ما جاسویچی نیسیم آقا، گفتیم: خوش. بعد یه سال دوباره اومد سراغمون که رامین، بیا در حقم مردونگی کن. مامانم، روی مخم اسکی می‌ره با کاراش. به دادم برس هرچقدرم پول بخوای بهت می‌دم. خداییش دلم سوخت می‌گفت باباش اصن حواسش بهشون نی، صبح میره شب میاد با خودش نمی‌گه زنه چه می‌کنه چه نمی‌کنه. خودش گفت نمی‌دونم آره اگه من بخوام دوست‌پسرمو بیارم خونه کلی فحش می‌خورمو موبایلم ضبط می‌شه اونوخ خودش هرروز با یکیه. به همین پویا و یاسر گفتم بریم، یه پولی کاسب بشیم. ماسک زدیم ریختیم توی خونه. لای درُخودش بازگذاشته بود. مادرشُ بستیم بردیم تو اتاق زدیم. داداش کوچیکش رو توی اون اتاق. بعد گفت نقشه عوض. اگه بکشیمشون، 700 میلیون میده.»
ـ «دروغ میگه آقای قاضی، اینا ریختن پدر مادرمو کشتن، خودمو زخمی کردن...»
قاضی دکمه‌ی پیراهن‌اش را باز کرد و گفت: هر وقت نوبت شما شد حرف بزن. بگو پسر و خمیازه اش را پشت دست‌اش پنهان کرد.
: «داداشش رو مجبور کردیم زنگ بزنه باباش. مادرشو با طناب پرده خفه کردم. قرارشد پدرش که اومد پویا امونش نده. چاقوپیچش کنه. گفت واسه اینکه کسی شک نکنه یه چاقو هم به دس من بزنید. ما هم زدیم و زدیم به چاک. یه هفته نشده، کلانا ریختن سرمون. الانم خدمت شماییم. مگه خودش اسم مارو نداد؟ حالا میخواد سه‌پایه زیرپامونو بکشه.»

مقدمه‌ای در مقام مؤخره

تاریخی که بر جغرافیای ذهن یک رهگذر گذشته است

سالیان زیادی را از سر گذراندم تا درک کردم آنچه می‌نویسم؛ شعر، داستان یا فیلم‌نامه نیست. این‌ها شهروندان شهر درون من‌اند و اگر هرازگاهی متنی مرتکب شوم و یا تصاویری را سرهم کنم تا فیلمی شکل بگیرد، حتی اگر از این بابت سرمایه‌ی مادی دیگران در میان نباشد، سربار وقت دیگران بودنی در میان است!

آشنایی

خودنوشت

به روایت کارکرد

به روایت تصویر