وحید پیام نور

مطالبی پیرامون اندیشه، اجتماع و هنر

پری

دست‌هاش می‌لرزد و نگاهش از گوشه‌ی دشت به گوشه‌ی دیگرش می‌دود. به‌تندی تکه‌های گوشت را با دندان از استخوان می‌کشد و لابه‌لای نفس‌ها، جویده و نجویده، فرو می‌دهد. سرش را پایین می‌گیرد هرازگاهی که از زیر نگاه می‌کند؛ پشت صورت استخوانی‌اش گرگی زوزه می‌کشد.
: «یواش‌تر خا، مِپره میان گلوت ‌ها.»
ـ «اوهوم.»
: «نگفتی از کُجه میایی؟»
دستش را پرت می‌کند پشت سرش، ملچ مولوچ کنان چیزی می‌گوید که نمی‌فهمم.


...

آن زمان‌ها، کسی رمانتیک نبود

1

اتاق سرد بود و همچنان بوی مرده می‌داد. بوی مردی که روی همان تختخواب غر- غرو، آرام – آرام فراموش شد. از او تنها سنگی بر جای ماند که اولین سنگی بود که برای احداث مرده‌شور خانه جدید با ضربه‌های سنگین کلنگ یکی از کارگران، همان کارگری که در اتاقی سرد خواهد مرد، شکست. انگار توافقی جهانی است اینکه قابیل با سنگ از راه برسد و هابیل فراموش کرده باشد سلاحی بردارد، بسوزد پدر عاشقی و مظلومانه کلاغی سر تکان دهد، وحشت کند و از همه مهم‌تر، افتخار معاونت در قتل را عهده‌دار شود ... مهم نیست.

برمی‌گردیم به اتاقی که سرد بود. این اتاق در گوشه حیاط خانه‌ای قدیمی قرار داشت. در محله‌ای که مردمش اعتقاد داشتند آن خانه جن دارد و از حسب تصادف مردم آن محله در نظر دیگر همشهریان، یک جوری بودند – انگار جن داشتند – و این بماند که مردم شهر مجاور آن‌ها را یک جوری می‌دیدند و پایتخت‌نشین‌ها که فکر می‌کنند؛ همه شهرستانی‌ها، یک جوری هستند؛ جوری که با هیچ‌چیز جور نمی‌شود! باید سرشان کلاه گذاشت و گفت: - «مبارک است آقا! چقدر بهتان می‌آید!» یا سر تکان داد و متفکرانه نگاهی داشت که «با این کلاه چقدر شبیه فلان بازیگر شده‌اید!»، «اّه! واقعاً نمی‌شناسیدش؟ اشکال ندارد!»

مقدمه‌ای در مقام مؤخره

تاریخی که بر جغرافیای ذهن یک رهگذر گذشته است

سالیان زیادی را از سر گذراندم تا درک کردم آنچه می‌نویسم؛ شعر، داستان یا فیلم‌نامه نیست. این‌ها شهروندان شهر درون من‌اند و اگر هرازگاهی متنی مرتکب شوم و یا تصاویری را سرهم کنم تا فیلمی شکل بگیرد، حتی اگر از این بابت سرمایه‌ی مادی دیگران در میان نباشد، سربار وقت دیگران بودنی در میان است!

آشنایی

خودنوشت

به روایت کارکرد

به روایت تصویر