1
اتاق سرد بود و همچنان بوی مرده میداد. بوی مردی که روی همان تختخواب غر- غرو، آرام – آرام فراموش شد. از او تنها سنگی بر جای ماند که اولین سنگی بود که برای احداث مردهشور خانه جدید با ضربههای سنگین کلنگ یکی از کارگران، همان کارگری که در اتاقی سرد خواهد مرد، شکست. انگار توافقی جهانی است اینکه قابیل با سنگ از راه برسد و هابیل فراموش کرده باشد سلاحی بردارد، بسوزد پدر عاشقی و مظلومانه کلاغی سر تکان دهد، وحشت کند و از همه مهمتر، افتخار معاونت در قتل را عهدهدار شود ... مهم نیست.
برمیگردیم به اتاقی که سرد بود. این اتاق در گوشه حیاط خانهای قدیمی قرار داشت. در محلهای که مردمش اعتقاد داشتند آن خانه جن دارد و از حسب تصادف مردم آن محله در نظر دیگر همشهریان، یک جوری بودند – انگار جن داشتند – و این بماند که مردم شهر مجاور آنها را یک جوری میدیدند و پایتختنشینها که فکر میکنند؛ همه شهرستانیها، یک جوری هستند؛ جوری که با هیچچیز جور نمیشود! باید سرشان کلاه گذاشت و گفت: - «مبارک است آقا! چقدر بهتان میآید!» یا سر تکان داد و متفکرانه نگاهی داشت که «با این کلاه چقدر شبیه فلان بازیگر شدهاید!»، «اّه! واقعاً نمیشناسیدش؟ اشکال ندارد!»