-
جمعه, ۳ فروردين ۱۳۸۶، ۱۱:۵۴ ب.ظ
1
اتاق سرد بود و همچنان بوی مرده میداد. بوی مردی که روی همان تختخواب غر- غرو، آرام – آرام فراموش شد. از او تنها سنگی بر جای ماند که اولین سنگی بود که برای احداث مردهشور خانه جدید با ضربههای سنگین کلنگ یکی از کارگران، همان کارگری که در اتاقی سرد خواهد مرد، شکست. انگار توافقی جهانی است اینکه قابیل با سنگ از راه برسد و هابیل فراموش کرده باشد سلاحی بردارد، بسوزد پدر عاشقی و مظلومانه کلاغی سر تکان دهد، وحشت کند و از همه مهمتر، افتخار معاونت در قتل را عهدهدار شود ... مهم نیست.
برمیگردیم به اتاقی که سرد بود. این اتاق در گوشه حیاط خانهای قدیمی قرار داشت. در محلهای که مردمش اعتقاد داشتند آن خانه جن دارد و از حسب تصادف مردم آن محله در نظر دیگر همشهریان، یک جوری بودند – انگار جن داشتند – و این بماند که مردم شهر مجاور آنها را یک جوری میدیدند و پایتختنشینها که فکر میکنند؛ همه شهرستانیها، یک جوری هستند؛ جوری که با هیچچیز جور نمیشود! باید سرشان کلاه گذاشت و گفت: - «مبارک است آقا! چقدر بهتان میآید!» یا سر تکان داد و متفکرانه نگاهی داشت که «با این کلاه چقدر شبیه فلان بازیگر شدهاید!»، «اّه! واقعاً نمیشناسیدش؟ اشکال ندارد!»
و مرد فکر کند که این بیماری شهرستانی بودن در هیچ بیمارستانی حتی خصوصیترین بیمارستان پایتخت درمان نمیشود و برای درمان تخصصی باید به خارج برود. هرچه ندارد و یا بهطور کاملاً شانسی، هر چه را که دارد که البته ممکن است این داشتهها همگی از راه ارث به ایشان منتقل شده باشد، وگرنه همه خوب میدانیم که این آقا در هیچکدام از دوران زندگیاش، کلاهبردار نبوده و برود در سرزمین دیگری و ببیند که مردم آن سرزمین میگویند: ساکنان کشور شما چرا اینجوریاند؟ یکجوریاند!
هیچ جور نمیشود بوی مرده از اتاق سرد خارج شود. در اصل، یکی از رازهایی که د ر علوم غریبه وجود دارد، همین پایداری ارواح در اماکن سرد و نمور است که برای احضار روح، ...، مورمور نشوید! ما سعی میکنیم نگاهی کاملاً فیزیکی آنها از طریق یک دوربین مداربسته و نه از درز در چوبی اتاق، به ماجرا داشته باشیم. تضمین هم نمیدهیم که خبری از کرمی که سه ماه است از چشم جنازه تغذیه میکند بگیریم. میتوانید روزنامهها را ... اگر با آن شیشهخانهتان را برای تحویل گرفتن سال جدید تمیز نکرده باشید، به حتم میان کاغذهای باطله خواهیدش یافت. باحوصله بیشتر بگردید. آهان، بخوانید: جنازه مردی پس از سه ماه در خانهای متروک پیدا شد. این مرد در حالی با دنیا خداحافظی کرده بود که روی تختش دراز کشیده و به صدای رادیو گوش میداد ... رادیو در دستانش هنوز روشن بود ...!
به نظر خود من هم سرگذشت مردی که در حال رادیو گوش کردن مرده، هیچ جذابیتی ندارد. برنامههای رادیو، مسئله بهتری است برای انگشت گذاشتن. از آن مفرحتر این است که حالا که بحث انگشت است؛ آن را روی زنگ خانهای بفشارید و بعد شروع کنید به دویدن! حتماً یکی از همین زنها میگوید: بر پدر مادر مردمآزار ... و از بداقبالی یکی شما را دیده باشد و دنبالتان کند که «مگر خودتان خانه ندارید که زنگ خانه مردم را فشار میدهید؟»
ـ «قصد خیر داشتم!»
: «پس چرا فرار میکنید؟»
ـ «خواستم تفریح کرده باشم! وگرنه اینجا خانه خاله خودم است و آن زنی که مادرم را میخواست نفرین کند؛ دقیقاً به همین دلیل جملهاش را تمام نکرد. انگار چیزی جلوی دهانش را گرفته باشد و اگر نگاه مادی را حذف کنیم، مادربزرگ را میبینیم که دارد دستش را از روی دهان خاله برمیدارد. شما به روح اعتقاد دارید؟»
: «خیر آقا! شما دیوانهاید!»
ـ «اتفاقاً این را خودم میدانستم. حالا که شما انسان باسوادی هستید، میشود به چند پرسش بنیادی من پاسخ دهید؟»
: «دل خوش دارید آقا! دست از سر ِ ما بردارید!»
ـ «از قضا شما دنبالِ ما میدوید در ثانی دل خوش که نداریم؛ دلخوشی هم نداریم! وگرنه با زنگ خانه خاله تفریح نمیکردیم تا فرار کنیم. تازه با این سرعتی که شما برای گرفتن من دارید؛ هیچ هیجانی ایجاد نمیشود. واقعاً پوزش میخواهم که به کمی هیجان احتیاج دارم؛» و تندتر بدوی، انگار با خودت مسابقه دوی چهارصد متر گذاشتهای و به قهرمان امتیاز ورود به دانشگاه میدهند با شرایط خیلی خاص و از دیوار خانهای متروکه بالا بروی و «اَه چه بوی بدی!» صدای چند قاچاقچی را هم بشنوی که باهم بر سر مسئلهای مشکل پیداکردهاند و فراموش کنی که قصد خیر داشتی که به خانه خاله میرفتی. میخواستی دلت را خنک کنی که هوای دخترخاله هواییاش کرده بود و حالا واقعاً به عقل خودت شک کنی که چرا هوس تفریح به سرت زد؟! این کجایش خندهدار است که یکی پشت در بگوید:«... ؟؟؟» ما که آنجا نبودیم تا شنیده باشیم چه ها گفتهشده. فقط از قدرت شناخت محلیمان استفاده کردیم و حرفی را که خاله میخواست بزند پیشبینی کردیم و اگر این بوی بد اجازه بدهد؛ که نمیدهد؛ تا قیامت فلسفه چینی میکردیم و حکم برائت میگرفتیم ولی مگر این قاچاقچیها میگذارند؟ احساس میکنی سردت شده. انگارنهانگار تابستان است و لیوانی آب یخ بهانه صلهرحم بود؛ وگرنه دلت از سنگ است و برای دخترخاله تنگ نمیشود؛ خاله که جای خود دارد ... به مادر سلام برسان. برای شام بیایید ولی با این بوی بد بعید است به مدت یک ماه بتوانی دست بهسوی غذا دراز کنی، حتی آش کشک که بهظاهر طبعی سرد دارد و در تابستان خوردنش صفایی دارد، بهخصوص بهاتفاق دوستان در تفرجگاهها و بعد از نیم ساعت در گرما لرزیدن، متوجه میشوی که این قاچاقچیان، بازیگران رادیویی هستند و حالا بگویند که تبلیغات میان برنامهای چیز خوبی نیست! عجب آدمهای نمکنشناسی پیدا میشود، بانمک این است که فراموش میکنی گرفتن شماره پلیس هزینهای ندارد و نوشابهای که شیرینیاش به انگشتهایت چسبیده را اگر نمیخریدی، کمتر کلافه میشدی! و بیجهت اسکناست را خردکردهای، آنهم به خاطر این سکه زنگزده که قلک تلفن آن را قورت بدهد تا صدایت بهطرف مقابل برسد: «خبردار شدهام در فلان جا یک نفر مرده» و پلیس سر برسد تا سر از ماجرا درنیاورده از دنیا نرفته باشد و جنازه مردی پیچیده در ملحفهای که رنگش اگر مهم باشد قهوهای است و بیشک روزی سفید بوده که گذشت زمان اول به رنگ شیری دراش آورده و بعد کمکم قهوهایاش کرده ولی بههرحال در حال حاضر، انگار گوشت چرخکرده فاسدی در آن پیچیدهاند! در همان ملحفه قهوهای و بماند که این زمان چهکارها که بلد نیست اما رو نمیکند! میگذارد آدم غافلگیر شود و همچنین انگشتبهدهان که: عجب! بگو چرا سه ماه است که هیچ خبری از او نیست!
ـ «شنیدهام رادیواش هنوز روشن بوده!»
: «اینکه عجیب نیست، یکی از آشناهای ِ ما ...»
و ما که بیکار نیستیم حرف مردم را یواشکی استراق کنیم، از این راه هم نان نمیخوریم که مجبور باشیم؛ پس برمیگردیم تا کارهای معوقه خودمان را انجام دهیم. اولازهمه بااینهمه ارث که به ما رسیده، دنبال زمین میگردیم، آنهم زمینی که آینده دار باشد، پس به مشاوره املاکی مراجعه میکنیم که لهجهاش آشنا به نظر میرسد و بعد، روبروی آینه کلاهمان را پرو میکنیم و با برگهای که روی آن نشانی موردنظر نوشتهشده است، راهی کوچهپسکوچهها میشویم و تنها پس از رسیدن به ملک موردنظر متوجه میشویم که در گوشه حیاط این خانه کلنگی، اتاقی دنج وجود دارد. تنها یک ایراد اساسی دارد، آنهم اینکه نهتنها سرد است که انگار بوی مرده میدهد.
«ما که نمیخواهیم اینجا زندگی کنیم؛ چه اهمیت دارد؟ فقط ... این تختخواب چقدر آشناست!»
2
اتاق سرد بود و همچنان بوی مرده میداد. بوی مردی که روی همان تختخواب غر- غرو، آرام – آرام فراموش شد. انگارنهانگار اینهمه سال، یکه تبردار منطقه بود و تنها او میتوانسته یکتنه و بهتنهایی، دو درخت سرخدار را از پا بیندازد. اینکه تبرش میراث نیاکانش بود و حتی پدرش میگفت با این تبر یک نفر کشتهشده، هیچ اهمیتی نداشت. مهم زور بازوی او بود و این دامن زدن به خرافات است که بگوییم، او دارای لشکر بوده یا از مُسَخَّری بهرهکشی میکرده و یا اینکه به حرف زن ها اعتماد کنیم که قلب ندارد، چراکه همسرش را کشته؛ آنهم با تبر! زور بازوی او بود که الاغها با اسب امانی یکی از قدیمیها جفت شدند و البته اسب که نر بود به صاحبش برگردانده شد و الاغها قاطر که زائیدند، فروخته شدند و این قاطرها چه حیوانات جالبی هستند. بخصوص اینکه پیرمرد آنها را با زور بازوی خود بار میزد و چه زغالهای خوبی هم میآورد. جان میداد برای نشستن و خاریدن سروصورت و البته هم دستوپا! خدا خیرش بدهد، معلوم نیست چرا کسی جز او نمیتوانست سرخدار بیندازد. شاید هم آن تبر را نداشتند که نمیتوانستند، شاید هم دلشان نمیآمد، انسانها رمانتیک شدهاند، آلان عدهای برای کرمزدگی یک درخت پوسیده مینشینند و عزاداری میکنند. حتی دختری را میشناسم ـ البته اگر به مسائل غیراخلاقی متهمام نمیکنید؛ میشناسمش! در حد سلام و احوالپرسی! نه آنقدر که ارزش داشته باشد شرح حالش ضد حال شود وگرنه اصلاً نمیشناسمش و اگر بمیرم نمیگویم که به خاطر یک شاخه گل که از پارک چیده بودم چقدر گریه و زاری کرد. حتم دارم اگر همان شاخه را از گلفروشی خریده بودم؛ اینقدر ناراحت نمیشد و آلان میتوانستم بیشتر در موردش بنویسم! اما همین بهتر، چراکه به قول بچهها، به درد من نمیخورد وگرنه آشناییمان از سلام و علیک بیشتر میشد! شاید آنقدر بالا میرفت که به خاطر مسائل غیرتی، حاضر نشوم در موردش حرفی بزنم. اما لیاقت نداشت. زیاده از حد رمانتیک بود. از همینهایی بود که برای کرمزدگی یک درخت اعتصاب غذا میکنند و انگارنهانگار که درخت برای ادامه حیاتش به گرسنگی آنها نیازی ندارد. اگر از من سؤال کنند میگویم راه جلوگیری از قطع درخت دو حالت دارد. طبیعی و غیرطبیعی؛ فکرتان راه کج نرود. تمام روشهای دنیا از این دو نوع پیروی میکنند و من که انسان بهشدت اخلاقگرایی هستم و معتقدم انسان بهتر است مراقب پاهایش باشد که کجا میرود؛ آنوقت دیگر نیازی نیست بخواهیم در مورد خیلی از چیزها فکر کنیم؛ حتی سؤال فراموششدهای مثلاینکه چرا هیچکس جز او نمیتوانست سرخدار بیندازد؟ جواب سؤال امکان دارد هر چیزی باشد جز اینکه امروز عدهای بیشازحد رمانتیک شدهاند و دلشان برای درختها میسوزد و من ایمان دارم که دنیا دیگر مشکلی ندارد تنها مانده قطع درختان که به حتم اگر درخت قطع شود، زندگی قطع میشود، پس فکر میکنید یکه تبردار منطقه چرا مرد؟ نهتنها او، بلکه نجاری که جنازه درختها را میخرید هم مرد! این قانون طبیعت است قاتل و معاون قتل تنبیه شوند. قابیل و کلاغ را که به یاد میآورید؟ تا دیر نشده این را هم بگویم که نجار سیگار هم میکشید و قلیانهای خوبی هم میساخت. اصلاً این دو خدابیامرز عجب زوج هنری خوبی بودند. آن زمان کسی رمانتیک نبود که برای چندمین سالگردشان بزرگداشتی برگزار کند و حتی اگر همه فراموش کرده باشند، من فراموش نکردهام کسی بعد از مرگ این دو، سراغشان را نگرفت البته اگر از حق نگذریم تا مدتی سراغ تبردار را میگرفتند، سراغ خودش را که نه سراغ زغالهایش را همه اهالی دودودم میگرفتند تا چندی پیش که علم پیشرفت کرد و قلیان از مد افتاد و انقلاب رمانتیسم همزمان انقلاب روماتیسم، به پیروزی رسیدند و بلوکهای مختلف را شکل دادند و سیستم قدیمی موازنه قوا با تمام اتحادهای مقدس و غیر مقدسش فراموش شدند. این طبیعی است که مرد نجار هم فراموش شود، به همراه خیلی چیزهای دیگر و از او تنها یک تختخواب دونفره از چوب سرخدار بجا بماند که یک روز یکی که از شهر آمده بود، آن را به قیمت خوبی خرید و رفت.
3
اتاق سرد بود و همچنان بوی مرده میداد. بوی مردی که روی همان تختخواب غر- غرو، آرام – آرام فراموش شد. مثل شعارهای انقلاب؛ این خصوصیت تمام انقلابهاست که علیه چیزی قیام کنند و بعد فراموش کنند که آن چیز، چه بود؟ و بعد یک نفر که بعدها دریکی از همین بزرگداشتهای مسخره، در میان جماعتی رمانتیک، با سؤالش، احساسات تو را جریحهدار کند که: چه فرقی کرد؟ و تو به خاطر نیاوری و خاطراتت را آنقدر دور ببینی که زحمت بیشتر فشار آوردن، برای یادآوری را حرام بدانی و در کل این مسئله باید فراموش شود، چراکه بهشدت بو دارد، لوی مرده، انگار هوای اتاق هم دارد سرد میشود ...
4
اتاق سرد بود و همچنان بوی مرده میداد. بوی مردی که روی همان تختخواب غر- غرو، آرام – آرام فراموش شد. البته این تخت سابقه درازی در مقابله با انقلاب روماتیسم داشت ولی از وقتیکه صاحبش بهتنهایی وزن چند تَن در تناژ بالا را یافته بود، کمکم دهانش به اعتراض بازشده بود. این یک مسئله طبیعی است وقتی فشار بالا برود، اعتراض شکل میگیرد. وگرنه همه میدانیم که سرخدار، یکی از نجیبترین درختهای جنگلی است که حرف ندارد، جان میدهد برای ساختن پیپ، از همان پیپهای دستهکوتاهی که در همایش علیه تخریب جنگل و قطع بیرویه درختان، باید گوشه لب داشته باشی تا حرفهایت علمی باشد! این رسم بدی است؛ انقلاب علیه انقلاب. یکی از دوستهای خیلی دورم؛ فکر میکنم آلان آنسوی کره زمین، در کشوری زندگی میکند که مردمش فکر میکنند آنهایی که اینسوی زمین زندگی میکنند، یک جوری هستند. مثل دو روی سکه که انگار اگر با هم فرق نداشته باشد، ارزش ندارد، ولی همه میدانیم که زمین سکه نیست و در ضمن اینکه شبیه کره است، کَره نه کُرّه هم نه کُره! حجمی که از همه طرف دایره است! نه آن کشور دو شقه شده! اه! اصلاً ما ازآنجاکه هیچ اهانتی را بیپاسخ نمیگذاریم و از آن دسته آدمهایی نیستیم که ساکت مینشینند، ...، حیف که یکی از دوستان قدیمیام برای درمان پیششان است، واقعاً حیف که من انسان نجیبی هستم چراکه با سرخدار شباهتهای زیادی دارم. یکی همین نجابتم است. در مورد نجابت، بهتر است سختگیری نکنیم چراکه همه میدانیم این یک مسئله نسبی است اما خدا نیاورد آن روز را که جدول حل میکنی، سؤال دویِ عمودی یک: حیوان نجیب ـ و سه خانه برایش جا در نظر گرفته باشند و هرچقدر فکر کنی نتوانی کشف کنی که چگونه میشود در یک خانه نامت را جای دهی و از همه بدتر اینکه فراموش کرده باشی جز تو، حیوانات نجیب دیگری هم روی کره زمین زندگی میکنند؛ از آن میان، یکی اسب است، همان حیوان عاریتی که ضرب در الاغ میشود قاطر و دیگری سرخدار است که ازنظر علم جانورشناسی، حیوان بهحساب نمیآید، درختی است که چوبی سرخرنگ دارد؛ سخت است و قیمتی. شاید از آنجا قیمتی شده که دیگر کسی نمیتواند یکتنه آن را بیندازد. شاید هم دیگر تبری که بتواند سرخدار بیندازد از طریق ارث به کسی منتقل نشده است. گرچه بهطور سمبلیک تبر از پدر به پسر بزرگ میرسد، بخصوص در خانوادههای با اصل و نصب سرخپوست اما این تبر که شرح احوالش است، بههیچوجه یک تبر معمولی نبوده؛ با این تبر، یک نفر کشتهشده! حالا اگر شایعه هم باشد، بهانه خوبی است تا دستگیر شود و به اتهام آلت دست قرار گرفتن که بدتر از آلت تناسلی بودن نیست و بالکل آلت حالت خوبی ندارد و بازداشت میشود. برای تنبیه بهتر است آن را به موزه بسپاریم تا دوستداران جنگل دریکی از همین همایشهایشان در حرکتی نمادین آن را به آتش بکشند تا درس عبرتی برای سایر درختها گردد که اگر روزی بخواهند در مسیر انحراف قرار گیرند و بازیچه دست دیگران شوند، چه عقوبتی در انتظارشان نشسته است.
5
اتاق سرد بود و همچنان بوی مرده میداد. بوی مردی که روی همان تختخواب غر- غرو، آرامآرام فراموش شد؛ انگارنهانگار برنامهای که از رادیو در حال پخش شدن بود؛ نوشتهی او برای ویژهبرنامه روز جهانی درختکاری بوده و خدا میداند سرخدار انتقامگیر هست یا نیست!
بهر حال آن زمان، کسی رمانتیک نبود که بخواهد برایش بزرگداشتی برگزار کند همه درگیر مسائل مهمتری بودند و وقت نداشتند که به چنین مسئلهی پیشپاافتادهای فکر کنند؛ باید فکر درختها بود و اهمیت نداشت یک نفر سه ماه پیش ...