وحید پیام نور

مطالبی پیرامون اندیشه، اجتماع و هنر

به خاطر چشم‌هایش ...


طوری به من نگاه می‌کرد که توی دلم می‌گفتم: آلان ِ که مردمکش بترکد! برمی‌گشتم به عقب. به سال‌های دور دورقمی. به سال‌های قلب‌های چندوجهی؛ به سال‌هایی که میان نام‌های نامیمون دست‌وپا می‌زدم و کسی را می‌خواستم که خواستنی باشد، در من جوانه‌ای بزند که سال‌ها بعد درخت تناوری باشد، کسی باشد برای بی‌کسی‌هایم و مدام افسوس بود که قدم‌به‌قدم همراهی‌ام می‌کرد. همیشه طوری زندگی کردم که هرگز پشیمان نباشم و انکار ِ من؛ عاشقی است که این‌همه سال افسوس به دلم گذاشت. خدا را شکر می‌کنم و برایش دندان می‌سابم که: عظمتت را جلال، منت می‌گذاشتی و چشممان را بازتر می‌کردی، نمی‌شد؟ یا منان! دلهره‌ای میان این روزها توی دلم جیغ می‌کشد و حواسم را وقت و بی‌وقت، وقف یافتن پاسخی بر این سؤال می‌کند که ... بماند، چشم‌هایم را می‌بندم تا چشم‌هایش را به خاطر بیاور در لحظه‌ی انفجار. فکر می‌کنم آلان وقت کفر گفتن است، فکر می‌کنم خدا از اول تنها نبوده، یکی عاشقش بود و طوری نگاهش کرد که مردمک چشم‌هایش منفجر شد و جهان از همان‌جا شکل گرفت.
به خاطر چشم‌هایش
سکوت می‌کنم!

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

مقدمه‌ای در مقام مؤخره

تاریخی که بر جغرافیای ذهن یک رهگذر گذشته است

سالیان زیادی را از سر گذراندم تا درک کردم آنچه می‌نویسم؛ شعر، داستان یا فیلم‌نامه نیست. این‌ها شهروندان شهر درون من‌اند و اگر هرازگاهی متنی مرتکب شوم و یا تصاویری را سرهم کنم تا فیلمی شکل بگیرد، حتی اگر از این بابت سرمایه‌ی مادی دیگران در میان نباشد، سربار وقت دیگران بودنی در میان است!

آشنایی

خودنوشت

به روایت کارکرد

به روایت تصویر