-
پنجشنبه, ۷ دی ۱۳۹۱، ۱۲:۵۴ ب.ظ
طوری به من نگاه میکرد که توی دلم میگفتم: آلان ِ که مردمکش بترکد! برمیگشتم به عقب. به سالهای دور دورقمی. به سالهای قلبهای چندوجهی؛ به سالهایی که میان نامهای نامیمون دستوپا میزدم و کسی را میخواستم که خواستنی باشد، در من جوانهای بزند که سالها بعد درخت تناوری باشد، کسی باشد برای بیکسیهایم و مدام افسوس بود که قدمبهقدم همراهیام میکرد. همیشه طوری زندگی کردم که هرگز پشیمان نباشم و انکار ِ من؛ عاشقی است که اینهمه سال افسوس به دلم گذاشت. خدا را شکر میکنم و برایش دندان میسابم که: عظمتت را جلال، منت میگذاشتی و چشممان را بازتر میکردی، نمیشد؟ یا منان! دلهرهای میان این روزها توی دلم جیغ میکشد و حواسم را وقت و بیوقت، وقف یافتن پاسخی بر این سؤال میکند که ... بماند، چشمهایم را میبندم تا چشمهایش را به خاطر بیاور در لحظهی انفجار. فکر میکنم آلان وقت کفر گفتن است، فکر میکنم خدا از اول تنها نبوده، یکی عاشقش بود و طوری نگاهش کرد که مردمک چشمهایش منفجر شد و جهان از همانجا شکل گرفت.
به خاطر چشمهایش
سکوت میکنم!