وحید پیام نور

مطالبی پیرامون اندیشه، اجتماع و هنر

طرحی از 1382


بوی پوتین
پاهایم
گرفته
چَشمهایم
نشسته منتظر
کبوتر زیتون‌زارهای شمال
در کوچ ِ خواب‌های هفتم ...

7 7 7 7
  7 7
   7

شعری از ژولیده نیشابوری


شعری از ژولیده نیشابوری که توسط «همای» زیباتر شده.

هر آن فردی که دارد ضرب عالم، زور هم دارد
بلی هر کس که دارد زور و زر مزدور هم دارد

مخور هرگز فریب زرق‌وبرق زر که می‌گویند
اگر ویرانه دارد گنج، مار و مور هم دارد

امیری را اگر دیدی فقری را مکن تحقیر
که هر شمعی به‌قدر قدرت خود نور هم دارد

مزن نیش از نداری بهره‌ای از نوش ای منعم
که این قدرت‌نمایی تو را زنبور هم دارد

عصا در دست موسی چون‌که باشد می‌شود صعبان
وگرنه این عصا را در کف خود کور هم دارد

اگر بهرام گور از گور آرد سر برون گوید
که هر صیاد صیادی به نام گور هم دارد

اگر تاریخ دارد داستان کاوه را ای دل
به دفتر قصه خون‌خواری تیمور هم دارد

بجایی گر رسیدی ازنظر مفکن ضعیفان را
سلیمان با چنان حشمت نظر بر مور هم دارد

مکن ترک وطن ژولیده بهر خفتن بغداد
که آن آب‌وهوا را صبح نیشابور هم دارد

برای مرتضی آوینی


شهریور که می‌شود،
شهرری با صدای تو بیدار می‌شود
پا می‌گیری
ـ این پا، برای بعد ـ
از نردبان کودکی‌ات بالا می‌روی
می‌افتی
پی ِ راه‌هایی که به هرکجا می‌توانند برسند
بزرگ‌تر که می‌شوی،
هنرها را زیبا می‌کنی وقتی
انقلاب می‌کنی
اول علیه خودت

علف در مسیر دانشگاه!



آقای رئیس‌جمهور، من تعطیل است
با تمام رأی‌های داده و نداده‌اش
ـ رأی می‌گیریم ـ
آزادی یعنی همین
دست دراز کنی،
شاخه‌شاخه مزار شریف چلیم کنی
جوانان
دست بزنند
خماری‌شان را
برایت پست کنند
اکسپرس یا ترکیبات دیگری که فضانوردشان کند!
گارد ضد شورش بهانه است

شاید یکی از همین روزها (پنج)



شاید یکی از همین روزها
به زمین فرار کردم

هوای حوا داشتن؛ دل می‌خواست
که از قضا داشتم
قدر نبود
وگرنه
یک‌لقمه بخور ـ بمیر
بیشتر بود
توی بهشت
دلمان خوش بود،
آلودگی هوا
روزهای زوج و فرد
بوق
چراغ‌قرمز
مانکن‌های متحرک
چراغ سبز می‌دهند تا تحریک شوی

دست‌گرمی

اول تو را نوازش می‌کنم

بعد می‌روم تخت خواب می‌بینم

شاید هم درختی را پیش از آن‌که تخت بشود

و یا قبل‌تر خواب زمین را ببینم

که مرا زائید و وزنش زیاد شد

تبر به دست به دنیا نیامده‌ام

که جنازه‌ام را توی تابوت شیشه‌ای گذاشتند

توی خواب‌هایم

زنی جیغ کشید

سرهنگ

با درود. گلایه چرا وقتی همه می‌دانند هرروزمرگی، جایی برای نگرانی‌های آدم نمی‌گذارد. کم‌کم بیشتر از خودمان دور می‌شویم و فراموش می‌کنیم قرارمان این نبود. بهر سبب از دوستانی که قدم رنجه می‌فرمایند و این خانه‌ را میهمان می‌شوند، همیشه لطف داشته‌اند و این کوتاهی‌های ما در میزبانی را پذیرا هستند. چند وقتی است که در حال آزمون‌وخطاهایی هستم و ازآنجاکه هنوز نتیجه‌ی آزمایش‌ها قابل‌قبول نیستند و مدت مدیدی است به‌روز نکرده‌ام؛ یکی از کاره‌ای پیشین را پیشکش دوستان می‌نمایم. امید آنکه مقبول افتد، در ادامه مطلب در خدمتیم.

1 ـ

از تو هر چه بگویم کم است

از نو آغاز می‌کنم

داستان دست‌هایت را.

ریسمانی می‌خواهم تا از آسمان بالا بروم

دست‌هایت را ببندم

از پشت

دسته‌گلی بیرون بیاورم و دوباره بخوانمت.

تا از بر شوم

مقدمه‌ای در مقام مؤخره

تاریخی که بر جغرافیای ذهن یک رهگذر گذشته است

سالیان زیادی را از سر گذراندم تا درک کردم آنچه می‌نویسم؛ شعر، داستان یا فیلم‌نامه نیست. این‌ها شهروندان شهر درون من‌اند و اگر هرازگاهی متنی مرتکب شوم و یا تصاویری را سرهم کنم تا فیلمی شکل بگیرد، حتی اگر از این بابت سرمایه‌ی مادی دیگران در میان نباشد، سربار وقت دیگران بودنی در میان است!

آشنایی

خودنوشت

به روایت کارکرد

به روایت تصویر