وحید پیام نور

مطالبی پیرامون اندیشه، اجتماع و هنر

روزه نمی‌گیرم که ریا نشود

در من تکرار می‌شود
زنجیره‌ی اذا زلزلت الارض ُ (بعد تمام تنم) زلزالها
خیالم
کاناپه
زیر تلویزیونی
تخت
ظرفیت تهوعم را ندارد
وگرنه بالا می‌آوردم
خودم را

به موهای تو اقتدا می‌کنم

بغلم کن
تا آغوش خدا را باور کنم
در این شب‌های بیداری و
روزهای روزه‌دار
باور کن
جایی همین حوالی
حلوا پخش می‌کنند
و روزنامه‌ها با درشت‌ترین شماره‌ها
شماره‌ای را چاپ می‌کنند
که در کوتاه‌ترین مدت نایاب می‌شود

دست‌پاچه می‌نویسم: دستم به دامنت، زودتر بیا!


روی آسمان می‌نویسم
نامت را
هوا ابری که می‌شود
می‌فهمم نگرانمی
دلت را قربان
بی‌تابی نکن
یکی از همین روزها
پاهایم روی زمین میخ می‌شود و سراغت می‌آیم
مجهز
به لبخند و خلاصه‌ای از هلند
تا برایم دف بزنی
با سینی‌ی در دستت

برای شهیدان گمنام

مثل سگ

شب‌ها بیدار و روزها

پارس می‌کنم.

گم‌شده آرزوهای ساده‌ام میان سگ دو زدن‌های

من

از یاد برده‌ام

چگونه از فشنگ مژه‌هایت چه گوارا بودم

مست می‌شدم با شراب نوهایت

میان میدان مین

شاخ می‌زدم زمین زیر پایم را

بو می‌کشیدم استخوان تازه روئیده از خاک را و می‌گفتم:

سوار بازوهای من شو، غصه چرا؟

بازوکایت را هم برایت می‌آورم

قربان غریبی‌ات برادر!

که از معراج به خیابان مرجوعت می‌کنند تا باور نکنی

این خراب‌شده

همان معشوقه‌ای است که جواب سلامت را به زمین می‌داد

حالا تابوتت را تماشا می‌کند و آدامس می‌ترکاند

راستی،

خانه‌ی ما خراب بهمن کدام زمستان شد؟

حالا تابوتت را تماشا می‌کند و آدامس می‌ترکاند

همان معشوقه‌ای که جواب سلامت را به زمین می‌داد

اسمش بهار بود انگار

می‌گفتی: در زمستان آمده و این معجزه‌ی خداست!

جای قرآن برایم لورکا خوانده بودی

تا باورت کنم

برایت قرآن می‌خوانم تا باورم کنی

کجایی برادر ببینی که دختران انقلاب

صادراتی شده‌اند

و هر چه انقلاب را پا بزنی

چیز ِ به‌دردبخوری پیدا نمی‌کنی

جز فیلم‌های بی‌پرده و

پرده‌ای

کشیده‌اند و معرکه می‌گیرند

ما که مارخور نبودیم

افعی گیر برایمان فرستاده‌اند!

مادر ـ پدر ندارد این بی‌همه‌چیز

می‌ترسم مرا به خاطر همین دردها

که دارد دلم

هوای رفتن و پایم را لب ِ مزار ِ تو

جاگذاشته‌ام

خودم را

توی کمد ِ لباس‌هایت

تا بوی خاک مستم کند

سردردم اما با سربند تو حتی خوب نمی‌شود

خوب نمی‌شود

قمر، اگر عقرب گزیده باشداش

شب و روز توی خودش غرق می‌شود و...

مثل سگ پاچه می‌گیرد

همکلاسی‌ات که حالا برای خودش ناظمی شده

نظام جمع می‌دهد و

نظام جدید و قدیم را

قاتى کرده

خودش را در همه‌چیز

شورای مدرسه، محله، شهر،

اسلامی

علی‌الظاهر

از باطن هم فقط خدا خبر دارد!

پارس تمام می‌شود

...

می‌ماند شب‌های من

که بر مزار تو صبح می‌شود!

وحید پیام نور ـ یکم بهمن‌ماه 1389 ـ شیراز

تقدیم به عزیزانی که بانام رفتند و گمنام بازگشتند ...

وحید پیام نور سروده‌ها نظرات 3

شنبه 25 آذر 1391

12:17 ق.ظ

مثل سگ

شب‌ها بیدار و روزها

پارس می‌کنم.

گم‌شده آرزوهای ساده‌ام میان سگ دو زدن‌های

من

از یاد برده‌ام

چگونه از فشنگ مژه‌هایت چه گوارا بودم

مست می‌شدم با شراب نوهایت

میان میدان مین

شاخ می‌زدم زمین زیر پایم را

بو می‌کشیدم استخوان تازه روئیده از خاک را و می‌گفتم:

سوار بازوهای من شو، غصه چرا؟

بازوکایت را هم برایت می‌آورم

قربان غریبی‌ات برادر!

که از معراج به خیابان مرجوعت می‌کنند تا باور نکنی

این خراب‌شده

همان معشوقه‌ای است که جواب سلامت را به زمین می‌داد

حالا تابوتت را تماشا می‌کند و آدامس می‌ترکاند

راستی،

خانه‌ی ما خراب بهمن کدام زمستان شد؟

 

حالا تابوتت را تماشا می‌کند و آدامس می‌ترکاند

همان معشوقه‌ای که جواب سلامت را به زمین می‌داد

اسمش بهار بود انگار

می‌گفتی: در زمستان آمده و این معجزه‌ی خداست!

جای قرآن برایم لورکا خوانده بودی

تا باورت کنم

برایت قرآن می‌خوانم تا باورم کنی

 

کجایی برادر ببینی که دختران انقلاب

صادراتی شده‌اند

و هر چه انقلاب را پا بزنی

چیز ِ به‌دردبخوری پیدا نمی‌کنی

جز فیلم‌های بی‌پرده و

پرده‌ای

کشیده‌اند و معرکه می‌گیرند

ما که مارخور نبودیم

افعی گیر برایمان فرستاده‌اند!

 

مادر ـ پدر ندارد این بی‌همه‌چیز

 

می‌ترسم مرا به خاطر همین دردها

که دارد دلم

هوای رفتن و پایم را لب ِ مزار ِ تو

جاگذاشته‌ام

خودم را

توی کمد ِ لباس‌هایت

تا بوی خاک مستم کند

سردردم اما با سربند تو حتی خوب نمی‌شود

خوب نمی‌شود

قمر، اگر عقرب گزیده باشداش

شب و روز توی خودش غرق می‌شود و...

مثل سگ پاچه می‌گیرد

همکلاسی‌ات که حالا برای خودش ناظمی شده

نظام جمع می‌دهد و

نظام جدید و قدیم را

قاتى کرده

خودش را در همه‌چیز

شورای مدرسه، محله، شهر،

اسلامی

علی‌الظاهر

از باطن هم فقط خدا خبر دارد!

 

پارس تمام می‌شود

...

می‌ماند شب‌های من

که بر مزار تو صبح می‌شود!

یکم بهمن‌ماه 1389 ـ شیراز

شاید یکی از همین روزها (چهار)


شاید
یکی از همین روزها
پشت غبار قارچ
گم شدم
نوشتم
برای مادرم
بمیرم
این روزها حال همه‌ی ما گرفته است

تنها هرازگاهی
لبخند می‌زنیم
شاید یکی از همین روزها برگشتم
پی کفش‌های کودکی‌ام
تا برگردم
به آغوش همیشه گشوده‌ات

دست‌گرمی

اول تو را نوازش می‌کنم

بعد می‌روم تخت خواب می‌بینم

شاید هم درختی را پیش از آن‌که تخت بشود

و یا قبل‌تر خواب زمین را ببینم

که مرا زائید و وزنش زیاد شد

تبر به دست به دنیا نیامده‌ام

که جنازه‌ام را توی تابوت شیشه‌ای گذاشتند

توی خواب‌هایم

زنی جیغ کشید

سرهنگ

با درود. گلایه چرا وقتی همه می‌دانند هرروزمرگی، جایی برای نگرانی‌های آدم نمی‌گذارد. کم‌کم بیشتر از خودمان دور می‌شویم و فراموش می‌کنیم قرارمان این نبود. بهر سبب از دوستانی که قدم رنجه می‌فرمایند و این خانه‌ را میهمان می‌شوند، همیشه لطف داشته‌اند و این کوتاهی‌های ما در میزبانی را پذیرا هستند. چند وقتی است که در حال آزمون‌وخطاهایی هستم و ازآنجاکه هنوز نتیجه‌ی آزمایش‌ها قابل‌قبول نیستند و مدت مدیدی است به‌روز نکرده‌ام؛ یکی از کاره‌ای پیشین را پیشکش دوستان می‌نمایم. امید آنکه مقبول افتد، در ادامه مطلب در خدمتیم.

1 ـ

از تو هر چه بگویم کم است

از نو آغاز می‌کنم

داستان دست‌هایت را.

ریسمانی می‌خواهم تا از آسمان بالا بروم

دست‌هایت را ببندم

از پشت

دسته‌گلی بیرون بیاورم و دوباره بخوانمت.

تا از بر شوم

مقدمه‌ای در مقام مؤخره

تاریخی که بر جغرافیای ذهن یک رهگذر گذشته است

سالیان زیادی را از سر گذراندم تا درک کردم آنچه می‌نویسم؛ شعر، داستان یا فیلم‌نامه نیست. این‌ها شهروندان شهر درون من‌اند و اگر هرازگاهی متنی مرتکب شوم و یا تصاویری را سرهم کنم تا فیلمی شکل بگیرد، حتی اگر از این بابت سرمایه‌ی مادی دیگران در میان نباشد، سربار وقت دیگران بودنی در میان است!

آشنایی

خودنوشت

به روایت کارکرد

به روایت تصویر