وحید پیام نور

مطالبی پیرامون اندیشه، اجتماع و هنر

شاید یکی از همین روزها (یک)

درود دوستان راست. می‌دانم! لازم نیست کنایه کناره‌ام کنید. هشت ـ نه ماه است که نیستم و این از علائم خودآزاری است. شرمساری محبت دوستانی که به طرق مختلف مدام جویای احوال‌اند؛ پیشانی‌مان را خزر می‌کند تا سلام دوباره‌ای و حرفی که دارد دلی می‌درد. این کوتاهی نه از این حقیر کمترین تنهاست که مجال دیدوبازدید دوستان قدیم را ندارد. انگار طاعون رخوت فراگیر شده؛ کوتاهی خود را اگر نخواهم توجیه کنم، تقریباً جو هرازگاهی سنگینی می‌کند. مشغله‌های الکی همه را زمین‌گیر کرده. آدم حتی حوصله ندارد بیاید و چهار کلمه حرف دلش را با دیگران در میان بگذارد. برای مثال بگوید: راستی از فلانی خبر داری؟ ... تو هم که اطلاعاتت مال عهد خیارشورشاه است! یا هر چیز دیگری تا فراموش نکنیم همدیگر را دوست داریم، حتی اگر برای یک‌بار با هم چای نخورده‌ایم؛ فامیل‌تر از تمام پسرخاله‌ها و دخترخاله‌هاییم. به‌هرحال ما که خود را بیهوده گرفتار کرده‌ایم تا فراموش کنیم زنده یعنی زندگی! در این مدت که نبودم، هیچ اتفاقی نیفتاد تا ثابت کند بودونبود ما فرقی به حال رعیت ندارد. راستش فکری که می‌کنیم و حرفی که می‌زنیم هم توفیری ندارد ایشان را. سرها به زیر و ما هم خلاصه‌تر کنم، شاید یکی از همین روزها ... یادمان افتاد برای همدیگر دعا کنیم تا بیشتر کنار هم باشیم.
برای امسال، در کنار فیلم‌نامه‌ها و دو اثری که به قلم این ضعیف‌ترین در حال نگارش‌اند، هرازگاهی دل ریخته‌ها را با عنوان " شاید یکی از همین روزها " آرشیو می‌نمایم، در ذیل نخستین آن‌ها را تقدیم دوستان می‌نمایم، باشد مقبول افتد. توضیح پایانی اینکه مراد از یک در پیشانی این پست، صرفاً به‌عنوان وجه تمایز از سایر سروده‌های دفتر امسال به‌کاررفته و مراد دیگری در کار نیست.


شاید
یکی از همین روزها
پشت غبار قارچ
گم شدم
نوشتم
برای مادرم
بمیرم
این روزها حال همه‌ی ما گرفته است
تنها هرازگاهی
لبخند می‌زنیم
شاید یکی از همین روزها برگشتم
پی کفش‌های کودکی‌ام
تا برگردم
به آغوش همیشه گشوده‌ات
به لالایی پاهایت
شب‌ادراری‌ها
و ختنه سورانی.

شاید یکی از همین روزها
آن‌قدر کثیف شدم
که بورژوا شوم
پی فلسفه‌های پسامدان رفتم و از تابلوهای آبسه گرفته لذت
بردم
زنم را برای شامی رمانتیک به شام
شاید هم زوریخ
یا روی یخ‌ها برایش زمین خوردم
تا یک شکم سیر
بخندد
به بچه‌ای که دارد توی شکمم لگد می‌زند
سر در طویله را
و می‌خواهد برای خودش
سری دست‌وپا کند
در سازمان‌های سریالی و سریال‌های سازمانی

شاید یکی از همین روزها
روی ویلچر بیدار شدم و پاهایم را
به خدا پس دادم
مضایقه چرا؟
خودم را
زمین را
تو را حتی.

راحت‌تر بخواب، لابه‌لای سطرهایی که آرامشم را بر هم
راحت بخواب لابه‌لای لایی که تکرار می‌شود روی سیم گیتار
بخواب لابه‌لای روزهای پشت غبار قارچ
کف مرگت را بگذار آقای سیاست که اینجا هم
سروکله‌ات
کلافه‌ام می‌کند
شاید یکی از همین روزها سنگ‌قبرت را
تراشیدم
مثل موهایم
و شاید یکی از همین روزها دوباره متولد شدم
روی شعله‌ی سیگارم
زیر کام نگرفته‌ای
یادم رفت باید نفس کشید
تا دیگران گریه نکنند
جیغ نزنند
نماز فراموشتان نشود و غسل جنایت علی‌الخصوص
بعد کفن‌ودفن
جیغ نزن خواهر، کراهت دارد.

شاید یکی از همین روزها
خرقان خفه‌شدگی‌ام را گرفت
دوباره کعبه شدم ـ فرشته‌ها تکرار،
گول حوا را
نمی‌خورم
هیچ میوه‌ای را به‌جز لب‌ها
و انحنای گردن
الحق و الانصاف استغفرالله
مسائل خانوادگی باشد برای بعد
اجالتا
شاید یکی از همین روزها
مثل همین حالا
خفه شدم...

وحید پیام نور ـ نوزدهم خورداد هزار و سیصد و نود

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

مقدمه‌ای در مقام مؤخره

تاریخی که بر جغرافیای ذهن یک رهگذر گذشته است

سالیان زیادی را از سر گذراندم تا درک کردم آنچه می‌نویسم؛ شعر، داستان یا فیلم‌نامه نیست. این‌ها شهروندان شهر درون من‌اند و اگر هرازگاهی متنی مرتکب شوم و یا تصاویری را سرهم کنم تا فیلمی شکل بگیرد، حتی اگر از این بابت سرمایه‌ی مادی دیگران در میان نباشد، سربار وقت دیگران بودنی در میان است!

آشنایی

خودنوشت

به روایت کارکرد

به روایت تصویر