-
شنبه, ۲۸ تیر ۱۳۹۳، ۰۷:۲۴ ب.ظ
چقدر فلسطین باید خاک قی کند
تا صهیون
مرتفعتر از 11 سپتامبر
برای هواپیماها
دست تکان دهد؟
چقدر خاک برای سرتان کافی است؟
سرطان ِ سردمداری عطش خون و خاکستر!
چقدر فلسطین باید خاک قی کند
تا صهیون
مرتفعتر از 11 سپتامبر
برای هواپیماها
دست تکان دهد؟
چقدر خاک برای سرتان کافی است؟
سرطان ِ سردمداری عطش خون و خاکستر!
□
آقای رئیسجمهور، من تعطیل است
با تمام رأیهای داده و ندادهاش
ـ رأی میگیریم ـ
آزادی یعنی همین
دست دراز کنی،
شاخهشاخه مزار شریف چلیم کنی
جوانان
دست بزنند
خماریشان را
برایت پست کنند
اکسپرس یا ترکیبات دیگری که فضانوردشان کند!
گارد ضد شورش بهانه است
□
شاید یکی از همین روزها
به زمین فرار کردم
هوای حوا داشتن؛ دل میخواست
که از قضا داشتم
قدر نبود
وگرنه
یکلقمه بخور ـ بمیر
بیشتر بود
توی بهشت
دلمان خوش بود،
آلودگی هوا
روزهای زوج و فرد
بوق
چراغقرمز
مانکنهای متحرک
چراغ سبز میدهند تا تحریک شوی
□
به چشم نمیآید ولی انسان
هر شب در کوچههای ماشین رو
سوار موسیقی بتهوون در لباسی مشکی
سفرش را آغاز میکند!
خودش را به خواب خرسهای قطبی گرهزده.
زندگی چرتکهای و دکمهای
خیسی انگشت شست و سبابه
تجارت تلفنی
کارمند افتخاری ربا خانههای مالی و اعتباری
دزد مال الشرکه شرکت سهامی خاص خودش و رفقا
فراری
شاید
یکی از همین روزها
سراغت آمدم
با سلام و روبوسی
شاید
هم
از زیر میز
شستم را حوالهات کردم
آقای ایست و بازرسی نوشتههایم.
درود دوستان راست. میدانم! لازم نیست کنایه کنارهام کنید. هشت ـ نه ماه است که نیستم و این از علائم خودآزاری است. شرمساری محبت دوستانی که به طرق مختلف مدام جویای احوالاند؛ پیشانیمان را خزر میکند تا سلام دوبارهای و حرفی که دارد دلی میدرد. این کوتاهی نه از این حقیر کمترین تنهاست که مجال دیدوبازدید دوستان قدیم را ندارد. انگار طاعون رخوت فراگیر شده؛ کوتاهی خود را اگر نخواهم توجیه کنم، تقریباً جو هرازگاهی سنگینی میکند. مشغلههای الکی همه را زمینگیر کرده. آدم حتی حوصله ندارد بیاید و چهار کلمه حرف دلش را با دیگران در میان بگذارد. برای مثال بگوید: راستی از فلانی خبر داری؟ ... تو هم که اطلاعاتت مال عهد خیارشورشاه است! یا هر چیز دیگری تا فراموش نکنیم همدیگر را دوست داریم، حتی اگر برای یکبار با هم چای نخوردهایم؛ فامیلتر از تمام پسرخالهها و دخترخالههاییم. بههرحال ما که خود را بیهوده گرفتار کردهایم تا فراموش کنیم زنده یعنی زندگی! در این مدت که نبودم، هیچ اتفاقی نیفتاد تا ثابت کند بودونبود ما فرقی به حال رعیت ندارد. راستش فکری که میکنیم و حرفی که میزنیم هم توفیری ندارد ایشان را. سرها به زیر و ما هم خلاصهتر کنم، شاید یکی از همین روزها ... یادمان افتاد برای همدیگر دعا کنیم تا بیشتر کنار هم باشیم.
برای امسال، در کنار فیلمنامهها و دو اثری که به قلم این ضعیفترین در حال نگارشاند، هرازگاهی دل ریختهها را با عنوان " شاید یکی از همین روزها " آرشیو مینمایم، در ذیل نخستین آنها را تقدیم دوستان مینمایم، باشد مقبول افتد. توضیح پایانی اینکه مراد از یک در پیشانی این پست، صرفاً بهعنوان وجه تمایز از سایر سرودههای دفتر امسال بهکاررفته و مراد دیگری در کار نیست.
برازنده نیست
براندازی ایالت ِ ابروهایت
باور نمیکنی، بودا گوشهی ابروهایت نشسته؟
اعتراف کن!
سیاسی نیست؟ چشمهایی که کودتا میکنند
یا دستهایی که با نخهای نامرئی از سقف آویزاناند؟
بااینهمه مدرک!
سالیان زیادی را از سر گذراندم تا درک کردم آنچه مینویسم؛ شعر، داستان یا فیلمنامه نیست. اینها شهروندان شهر درون مناند و اگر هرازگاهی متنی مرتکب شوم و یا تصاویری را سرهم کنم تا فیلمی شکل بگیرد، حتی اگر از این بابت سرمایهی مادی دیگران در میان نباشد، سربار وقت دیگران بودنی در میان است!
آشنایی
خودنوشت
به روایت کارکرد
به روایت تصویر