وحید پیام نور

مطالبی پیرامون اندیشه، اجتماع و هنر

عباس معروفی؛ برگرد!


عباس، سلامت نمی‌کنم تا خداحافظی نکنم.

خودم را نفرین می‌کنم که هنوز آن‌قدر واژگان را حریف نیستم که بتوانم در چنین لحظه‌ای احساساتم را برایت تعریف کنم. همه‌ی دوستانی که از نزدیک با مرام این کمترین آشنایی دارند می‌دانند که کمتر کسانی در عرصه‌های مختلف هنر در قید حیات هستند که سر این کمترین را به کرنش کشیده باشند. نام نمی‌برم که وقت تنگ است.

خواندم که گفته‌ای یا از سوی تو گفته‌شده که دیگر نخواهی نوشت و خداحافظ. بی‌هیچ حرف‌وحدیثی و در شگفت شدم که حریف این تصمیم چیست! اینکه یکی مثل تو با داشتن آثاری آن‌چنانی چنین بنویسد برای مخاطبی چون من به‌هیچ‌وجه قابل‌قبول نیست. منی که معتقد است آثار معروفی را باید در امتداد هم خواند. منی که معتقد است شأن آثار معروفی فراتر از آن است که دچار شود. منی که معتقد است معروفی را پاس بداریم تا معروفی‌ها به وجود آیند. منی که معتقد است اگر هم‌دوره بزرگان پیشین ادبیات نبوده، دل‌خوش دارد که در لینک علاقه‌مندان معروفی ثبت شده. از همه‌ی این‌ها می‌گذرم. فرضم را بر این می‌گذارم که تو جواب همه‌ی این‌ها را دادی یا اصلن بسوزد پدر عاشقی و دوست داشتن؛ چون دوستت دارم سعی کنم درکت کنم و به خواسته‌ات تن دهم ولی می‌خواهم بدانم در دورانی که زنان روی خودشان با صدگان و هزارگان سکه‌های طلا قیمت می‌گذارند؛ جواب زنی که مهریه‌اش را کتاب‌های شاملو، هدایت و تو تعیین کرده و تو خودت شاید تا این روز نمی‌دانستی که مخاطبی داری که آثارت نزد وی آن‌قدر ارزشمند است که گره دهنده‌ی مقدس‌ترین پیمان‌ها شده؛ جواب او را چه می دهی؟

ما تنها نیستیم هرچند نوستالژی در ذره‌ذره‌ی سلول‌های تنمان رخنه کرده؛ امثال ما زیاد است و من به‌جای تو خجالت می‌کشم که مخاطبین این‌چنینی را به هر دلیلی که هست با حرفی آن‌چنانی آزار می‌دهی. یاد صادق هدایت می‌افتم و درد کج‌فهمی مخاطبینی که داشت. تا آنجا که هدفش از نوشتن را صرفاً احتیاج به نوشتن معرفی کرد نمی‌خواهم درس پس دهم؛ دقیقاً می‌خواهم به رخت بکشم تا بدانی حرفی که زدی چقدر برای ما گران آمده است. فرض که می‌خواهی مبارزه منفی کنی؛ فرض که این اعتراض است؛ اصلن فرض که دیگر علاقه‌ای به نوشتن نداری که این آخری از آن حرف‌هاست؛ این‌ها دلیل نمی‌شود، حرف حساب نمی‌شود که عباسی که برای استفاده از تک‌تک واژه‌ها حساس است و آن‌قدر حرمت دار واژه‌هاست که تحسین مخاطبین سختگیر چون ما را برمی‌انگیزاند چنین بی‌پروا چنین بگوید. اف بر روزگار.

عباس! تو ناسلامتی روایت گر داستانی هستی که قهرمانش ... مثلاً حسینای آزاده را تو خلق کرده‌ای. تو برادرکشی‌ها را به تصویر کشیدی در همه‌ی کدرهایت و نقد کردی ستم را به هر نحوی که می‌خواهد باشد؛ حالا با مخاطبینت ستم می‌کنی؟ دعا خورات کردند یا چاقو زیر گردنت گذاشتند؟ قیمت‌گذاری نمی‌شوی که به این آخری متهمت کنم؛ لعنتی خبر نداری ما سطر کتاب‌هایت را جویده‌ایم و با هر سطر یا به پیشانی کوبیدیم یا فحش کش‌ات کردیم که این آخرین تمجیدی است که یاد داریم. فرهنگ غلطمان این است وقتی با چیزی زیاده از حد حال کنیم به فحاشی بپردازیم. تو که بیشترین فحش را از ما که بالاترین تمجیدها و پاچه‌خواری‌هاست نوش جان نموده‌ای حالا می‌گویی دیگر نمی‌نویسم؟ مگر به دل خودت است؟ مگر شهر آن‌قدر بی‌قانون است که دلبری کنی و بعد عمو، عمو مکه؟ ما کام دل می‌خواهیم از آثارت و هیچ‌چیز دیگری را نمی‌فهمیم. آن‌قدر خودخواه هستیم که هر چه فریاد است بر سرت بزنیم که تو حتی اگر به دل خودت نمی‌خواهی بنویسی؛ برای دل مردم بنویس. تا امروز برای نویسنده رسالت قائل نبودم چون متن را منبر وعظ نمی‌دانستم ولی امروز به هر ریسمان نخ‌نما هم که شده دست می‌اندازم تا حرفی را که زده‌ای پس بگیری. یقین داشته باش این ما ول کن قضیه نیستیم. یا حرفت را پس بگیر؛ یا حرفت را پس بگیر.

نویسنده اگر ننویسد؛ می‌میرد و تو یقیناً این حرف را بهتر از من می‌فهمی! فکر نکن حتی با داشتن آثاری آن چنین ...

مرده‌شور عاشقی را ببرند و حالا فکر می‌کنم کاش برایت خصوصی می‌نوشتم و می‌توانستم خودم را خالی کنم چون بیشتر از این‌ها به ما بدهکاری. تو اگر فقط برای من می‌نوشتی حق نداشتی خداحافظی کنی؛ چه برسد به این‌همه علاقه‌مند. کامنت‌هایت را مرور کن. آن‌همه جوان، آن‌همه هواخواه، آن‌همه مخاطب که همه حسرت داشتن‌شان را می‌کشند. من آرزو می‌کنم که مخاطبین تو را داشته باشم و تو ...! بر من لعنت که دوستت دارم، تو بی‌گناهی ولی به قول باباطاهر:

چه خوش بی مهربونی هر دوسر بی که یکسر مهربونی دردسر بی

پس ثابت کن:

اگر مجنـــون دل شوریده‌ای داشت دل لیلـی از او شوریده‌تر بی

نامرد روزگاری اگر آن چیزهایی که می‌خواستم بگویم و نتوانستم را از بر نخوانی. پس بیا و یاری کن ادبیات مرزوبومت را؛ به یاد بیاور از سنگسر؛ سنگری ساخته بودی و لامصب آن‌همه امید را به چه گناه از ما می‌خواهی بگیری؟

یکی در یکجایی به من گفته بود: حرف حسابت را بزن قبل از آنکه حسابی بزنندت! و از آن به بعد فهمیدم که با سکوت من و امثال من؛ گردن چماق‌دارها کلفت‌تر می‌شود. سکوت سرشار از ناگفته‌ها نیست آقای برادر! سکوت مرده شوری است که آدم را می‌خورد؛ جزامی است که مرده‌شورش را ببرند! من به‌عنوان فرزند ایران؛ از عباس معروفی فرزند ایران دعوت می‌کنم که تا بیشتر از این آشفته نشده‌ایم کاری کند.

من یکی فقط با خواندن رمان جدیدت می‌بخشمت دیگران را نمی‌دانم.

دعا می‌کنم زودتر بخشیده شوی.

دوستدار همیشگی تو وحید پیام نور با سلام برسان‌های همیشگی (یک نفر).
21 تیر 1388

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

مقدمه‌ای در مقام مؤخره

تاریخی که بر جغرافیای ذهن یک رهگذر گذشته است

سالیان زیادی را از سر گذراندم تا درک کردم آنچه می‌نویسم؛ شعر، داستان یا فیلم‌نامه نیست. این‌ها شهروندان شهر درون من‌اند و اگر هرازگاهی متنی مرتکب شوم و یا تصاویری را سرهم کنم تا فیلمی شکل بگیرد، حتی اگر از این بابت سرمایه‌ی مادی دیگران در میان نباشد، سربار وقت دیگران بودنی در میان است!

آشنایی

خودنوشت

به روایت کارکرد

به روایت تصویر