-
چهارشنبه, ۲۸ فروردين ۱۳۹۲، ۱۰:۰۳ ب.ظ
□
بدون استخاره و تردید
دوستت دارم
بدون اما و اگر
و ...
ایکاش
هرروز صبح چشمهایت بیدارم میکرد
برای نماز و نان نمزده توی سبد
سفرهای ساده باشد و
دستهای تو چای بریزد
□
بدون استخاره و تردید
دوستت دارم
بدون اما و اگر
و ...
ایکاش
هرروز صبح چشمهایت بیدارم میکرد
برای نماز و نان نمزده توی سبد
سفرهای ساده باشد و
دستهای تو چای بریزد
1
آسمان هم مشکی پوشیده
برای مادری که خدا
آسمان و زمین را
تقدیم او کرده
2
ببین مادر
چگونه
آب
میرود
واژههایم حوالی نامت؟
... حتی دختری را میشناسم ـ البته اگر به مسائل غیراخلاقی متهمم نمیکنید، میشناسمش؛ در حد سلام و احوالپرسی، نه آنقدر که ارزش داشته باشد شرححالش ضد حال شود وگرنه اصلن نمیشناسمش و اگر بمیرم نمیگویم که به خاطر یک شاخه گل که از پارک چیده بودم چقدر گریه و زاری کرد. حتم دارم اگر همان شاخه را از گلفروشی خریده بودم، اینقدر ناراحت نمیشد و آلان میتوانستم بیشتر در موردش بنویسم؛ اما همین بهتر، چراکه به قول بچهها، به درد من نمیخورد وگرنه آشناییمان از سلام و علیک بیشتر میشد، شاید آنقدر بالا میرفت که به خاطر غیرت، حاضر نشوم در موردش حرفی بزنم اما لیاقت نداشت. زیاده از حد رمانتیک بود. از همینهایی بود که برای کرمزدگی یک درخت اعتصاب غذا میکنند و انگارنهانگار که درخت برای ادامه حیات به گرسنگی آنها نیازی ندارد...
بخشی از داستان کوتاه آن زمانها کسی رمانتیک نبود.
□
شهریور که میشود،
شهرری با صدای تو بیدار میشود
پا میگیری
ـ این پا، برای بعد ـ
از نردبان کودکیات بالا میروی
میافتی
پی ِ راههایی که به هرکجا میتوانند برسند
بزرگتر که میشوی،
هنرها را زیبا میکنی وقتی
انقلاب میکنی
اول علیه خودت
□
آقای رئیسجمهور، من تعطیل است
با تمام رأیهای داده و ندادهاش
ـ رأی میگیریم ـ
آزادی یعنی همین
دست دراز کنی،
شاخهشاخه مزار شریف چلیم کنی
جوانان
دست بزنند
خماریشان را
برایت پست کنند
اکسپرس یا ترکیبات دیگری که فضانوردشان کند!
گارد ضد شورش بهانه است
مقدمه: هرسال را با گردابه گرد گرمابه شروع میکردم و هرگز از این تکرار ابایی نداشتم. امسال اما تفاوت از همینجا آغاز میشود ...
بغض ماه
فرش را خشک نمیکند
فردا که در گلوی مرغ همسایه اعلام شود
خبردار میشوی
چرا، راه کوچهتان تا دانشگاه
اینقدر شبیه چشمهای من شده بود.
پسته که نمیتوانم برایت بخرم
از خیابان امام رضا
مشتی نخود
و چند نخ سیگار میگیرم
اسبهایی که در موهای تو میدوند،
تشنهاند!
برای گودال شانهات
چشمهایم را آوردهام
برای لبهایت
گرازم
خطونشان میکشد.
طبیعت جنگجوی من، تو را
بهتنهایی
لشکری بیشمار میبیند
سالیان زیادی را از سر گذراندم تا درک کردم آنچه مینویسم؛ شعر، داستان یا فیلمنامه نیست. اینها شهروندان شهر درون مناند و اگر هرازگاهی متنی مرتکب شوم و یا تصاویری را سرهم کنم تا فیلمی شکل بگیرد، حتی اگر از این بابت سرمایهی مادی دیگران در میان نباشد، سربار وقت دیگران بودنی در میان است!
آشنایی
خودنوشت
به روایت کارکرد
به روایت تصویر