وحید پیام نور

مطالبی پیرامون اندیشه، اجتماع و هنر

بخشی از اپیزود دوم (ازمابهتران) از رمان «قرارمان این نبود


ملا محسن گفت: هان! چه می‌خواهی؟ شیخ حسن گفته بود که عذر. از که؟ از نمی‌دانم از این ازمابهتران، ملا ما سر در علوم دینی و عقلی داشتیم، با این معانی بیگانه‌ایم، قبول عذر دار. کدام عذر؟ از کدام گناه؟ اهل ظاهر عذر به گناه دارند و اهل باطن من لم یکن للوصال اهلا فکل احسانه ذنوب، به زبان رانند. تو از کدام تباری؟ ملا محسن چیزی نداشت که بگوید، سرپائین انداخته بود و در دلش از خدا می‌خواست زمین دهان‌ باز کند و به‌یکبار ناپدیدش. ملا محسن گفت: فکرت را زمین بگذار و از زمین بردار فکرت را؛ خود دریاب تا خود نیابی، از خود گذر تا خودبینی! خود بخواه تا خود نخواهی، مؤمن، مگر دربار حق‌تعالی تهی از مالک است که عذر خواه مخلوق شده‌ای؟ تو را چه می‌شود؟


راستش این آخرین سطری است که نوشتم و بعدازاین انگار این رمان متوقف شد. بااینکه می‌دانم چه چیزهایی قرار است اتفاق بیافتد و بااینکه اپیزود سوم را پیش‌ازاین اپیزود نوشته بودم ولی نمی‌دانم، در این جمله گیرکرده‌ام که ملا محسن می‌گوید. واقعن آیا دربار باری‌تعالی تهی‌ی از مالک است مگر که عذرخواه مخلوق هستیم؟ ما را چه می‌شود؟

انقلاب آرامش



اتفاقن جای عاشقانه‌هایم همین‌جاست
میان موج جمعیت معترضین گرانی
میان صف ِ نان و اصلن
هر جا که می‌خواهد باشد
وقتی
به ساده‌ترین شکل ممکن
عاشقت هستم.
می‌خواهم همین وسط
دستت را بگیرم
بالا ببرم
و با نواختن سرود ملی

روایتی از تو ـ لالایی انگشت‌هایت ...


از انگشت‌های کشیده می‌ترسم
از ظریف جثه‌ها هراس دارم
کمر ِ باریک و بینی کوچک
میان ِ خونم آدرنالین می‌پاشد
بااین‌همه وحشت
رمز اشتیاقم به تو معلوم نیست.

روایتی از تو ـ من تا ما


به‌جای خالی تو
روی تخت دست می‌کشم
گرمایت را جاگذاشته‌ای
پلک‌هایم می‌افتد

دست دراز می‌کنم
و داغی استکان
تصویر کمر تو را توی سرم پخش می‌کند
فرش خیس می‌شود
من و تو، توی تخت شنا می‌کنیم.

کرکره‌ی چشم بالا که می‌رود
دوباره کنارمی
خیالم تخت می‌شود.

وحید پیام نور ـ 8 خرداد 1392 ـ گرگان

بی‌بهانه


روی همین خط
یا خط قبل‌تر
کجا نامت را بنویسم
که بیشتر دوست داشته باشی؟
این روزها
فرق نمی‌کند کجای جهان باشم
وقتی یادت
قدم‌به‌قدم
تمام خط‌های دستم را
بهم ریخته ...


رفتم که بیاییم و حالا برگشته‌ام. افعال به‌هم‌ریخته است. ایام هم. بهر سبب مشیت الهی را گریز نیست. آدمی فرزند مرگ است و فراموشی. چه می‌دانم شاید بهتر باشد دقیقه‌ای سکوت کنم، به احترام مردی که رفت ...!

اطلاعیه (دو)

این کمترین پیش‌ازاین معتقد بود که می‌بایست درهرحال، باری از دوش خلق برداری تا سلامت روانت آشکار شود. در حوزه‌ی ادبیات هرچند چیزی در چنته نداریم ولی به آزمون‌وخطا درس‌هایی آموخته‌ایم. خلاصه‌ی این آموخته‌ها را به‌صورت غیرحضوری (مجازی) در هرسال با سی نفر استعداد جوان شناسایی‌شده توسط همین حقیر و یا دوستان، با برنامه‌ی هفتگی منظم و ساعت‌مند، به مطالعه کتب سودمند راهنما بودیم. خلاصه مطلب اما سالی که گذشت، سراسر حادثه بود و بعد در یک روز سراسر دودلی، از خود پرسیدم: کجایند این لااقل یک‌صد و پنجاه‌نفری که ساعت‌ها برایشان وقت گذاشتی؟ درست است که هیچ چشمداشتی نداشتی و آنچه شرط بلاغت بود با پرهیز از هیاهو و سربازگیری و این نگاه‌ها که این روزها باب است، درس پس دادی اما آیا این انصاف است که با تو می‌شود؟ از وقت استراحتت بزنی، از زمان‌هایی که می‌توانی برای خودت باشی، مطالعه کنی، بنویسی؛ بزنی، در گوش خلق از مرام و معرفت و وقار و وفاداری بگویی و سر آخر خروجی‌ات کجاست؟ یک‌مشت شاعر و داستان‌نویس جوان که چون کتابشان چاپ‌شده یا خرشان از پل مراد گذشته فراموش کرده‌اند حرف‌هایی را که با ایشان زده‌ای. ندایی گفت: لطفشان بود. خلاصه مطلب نظر به اینکه به اشارت دوستان تنی چند از عزیزان دلم درخواست زمان برای امسال داشته‌اند، در همین مقام به اطلاع همگان می‌رساند با عرض شرمندگی و معذرت، دیگر وقت آن رسیده که انجام این امور را به اهالی‌اش که این روزها بسیار شده وابنهیم و خود پی درد دل بدویم. دوستان معرف بزرگواری فرموده، ملت را به دکان بسته رهنمون نشوند.

فاتحه‌ای بر مزار ادبیات

مرده‌شور ادبیات این کشور را ببرند! همه نویسنده و شاعرند از روی دست ِ هم. به کشف هیچ‌کس احترام گذاشته نمی‌شود. کافی است چیزی کشف کنی از فردا همه کشاف می‌شوند. کافی است حرفی بزنی، همه حرف زننده می‌شوند. سکوت هم که می‌کنی همه‌ سال‌ها قبل از تو ساکت شده‌اند! مرده‌شور ادبیات مملکت را ببرند. مرده‌شور دزدهای ادبی را ببرند، مرده‌شور کتاب‌خرهای کتاب نخوان را ببرند شاید نیمی از کتاب‌های نایاب دست عده‌ای هنوز گشوده نشده باشد. مرده‌شور ادبیات مملکت را ببرند که رنگ و بوی همه‌چیز دارد الا ادبیات! سیاسی / جنسی / جنایی ... مرده‌شورش را ببرند، ادبیات مملکت را می‌گویم که بچه یتیم است. برود پیش همان پدر مادر نداشته‌اش. مرده‌شور تو دوست دزد عزیز را ببرند، لااقل واژه‌ای را عوض می‌کردی ... زنده‌باد پاپیروس! مرگ بر دیتا!

حالا کمی دلم خنک شد. باشد برای بعد.

مقدمه‌ای در مقام مؤخره

تاریخی که بر جغرافیای ذهن یک رهگذر گذشته است

سالیان زیادی را از سر گذراندم تا درک کردم آنچه می‌نویسم؛ شعر، داستان یا فیلم‌نامه نیست. این‌ها شهروندان شهر درون من‌اند و اگر هرازگاهی متنی مرتکب شوم و یا تصاویری را سرهم کنم تا فیلمی شکل بگیرد، حتی اگر از این بابت سرمایه‌ی مادی دیگران در میان نباشد، سربار وقت دیگران بودنی در میان است!

آشنایی

خودنوشت

به روایت کارکرد

به روایت تصویر