وحید پیام نور

مطالبی پیرامون اندیشه، اجتماع و هنر

وداع روی شعله اجاق


یادت هست جابر؟ صدبار گفتم نکن ننه، تو رو به خاک آقات. تن ِ اون خدابیامرز ُ توی گور نرقصون! گفتی مگه چی کار کردم؟ گفتم جزجگرگرفته، کارنکرده هم مونده؟ گفتی: ها! گفتم زهرمار! صدبار به آقات گفتم: این نطفه‌ی حیضِ، معصیتش پای ِ من. بیا این زنگوله‌ی پا تابوتُ بندازیم. مگه به گوشش رفت؟ الهی که خواب مونده بود. اول همکلاسی‌هاتُ یخه می‌کردی، گفتم ننه، نکن! بعد جف پاتو کردی به یه نعل که مردسه واسه بچه سوسلاس!
: پس می‌خوای چه کاره شی؟
ـ وردست میز‌رضا، شوفر.
بعد خبر اومد با مواد گرفتنت. پنج سال رفتی حبس. گفتی رفاقتی گردن گرفتی و رفیقت درت میاره، بعد گفتی صحنه ساختم نرم خدمت! هرروز یه دروغ‌ـ دونگی سر هم کردی. گفتم بذار برات زن بگیرم! گفتی کی زنشو می‌ده به من!
: خا حالا توام! دختر می‌گیرم برات، همین دختر عذرا خانوم، دیپلمم داره!
ـ مرد با ضعیفه جماعت دمخور نمیشه ننه! یه زن بود تو عالم، آقام گرفت!
پاپی‌ات نشدم که یا پاتی بودی یا قاتى. حالام این از وضعت. نفرینت کنم کجاتُ میگیره؟ فردا صبح بیام میدون میون ملت چیو ببینم؟ عر زدنِ تو رو یا صلوات فرستادن ملتُ؟ کجا رو دارم برم؟ خاک آقاتم اینجاس گوربه‌گورشده. یازده نفر! مگه گریه‌ی یه مادر چن‌تا رضایت می‌جوره؟ والا اگه یکی با آبجی هاجرت همین کارو می‌کرد، خودت زیر پاشو خالی می‌کردی. حق دارن مردم... حق دارن!
عکس را روی شعله‌ی اجاق گذاشت، چشم‌هایش را بست ...

وحید پیام نور

قواعد کارگاهی وحید پیام نور

سخنی با آن‌ها که با‌هم قدم‌ها زده‌ایم

خواندن این متن، مستلزم حوصله است و همچنین آشنایی بیش از دو سال با این کمترین، اگر فاقد این دو باشید؛ شاید وقت گرامی‌تان بیهوده سپری شود؛ نگارنده‌ی این سطور، هیچ مسئولیتی در این خصوص پذیرا نیست.

یکی از ویژگی‌های اخلاقی‌ام، مرور گذشته است. هرازگاهی به گذشته سرک می‌کشم تا تجربیاتم را از یاد نبرم و مبادا دوباره یکی را تکرار کنم؛ مبادا وقت بسوزد و برای زندگی کم بیاید.

درباره دیالوگ نویسی

با توجه به پاره‌ای از ملاحظات، پاسخ یکی از دوستان در خصوص دیالوگ را اینجا درج می‌نمایم.


همان‌طور که می‌دانید، شخصیت‌های داستان، به چند نوع سخن می‌گویند. سخنی که از ذهن او عبور می‌کند (نریشن). سخن یک‌سویه (منولوگ) و گفتگو یا همان دیالوگ. مباحثی که در ذیل ازنظر می‌گذرد، برای هر سه نوع نقل‌قول قابل‌استفاده است.
در کارگاه‌های فیلم‌نامه‌نویسی، همیشه به هنرجویان توصیه می‌کنیم مادام که از چفت‌وبست روایتشان مطمئن نشده‌اند، دیالوگ ننویسند. قصد عمومیت دادن این پیشنهاد را برای داستان و رمان ندارم چراکه از اساس، فرق فیلم‌نامه و رمان در این است که فیلم‌نامه‌نویس باید بر اساس الگو فیلم‌نامه‌اش را پیش ببرد؛ یعنی باید نقطه‌ی شروع و پایان فیلم‌نامه‌اش را بداند و ...

دور و نزدیک


صدای فریادها نزدیک‌تر می‌شد. اگر تاریک نبود می‌شد فهمید چند نفرند و می‌شد فهمید چه می‌خواهند. به آرامی پنجره را بستم با خودم گفتم: بازهم اعتراض! اصلن گور بابایشان. تب این‌ها هم چند روز دیگر می‌خوابد. مگر ما همین‌طور نبودیم؟ می‌خواستیم دنیا صدامان را بشنود اما داوود دوست داشت دیده شود. آن‌قدر چپ زد که چپ نگاهش کردند و چپه‌اش کردند توی گوری که دوست داشت در روسیه باشد اما آخر، سر از عراق درآورد. کار خدا را می‌بینی؟ می‌نشستیم تا صبح سیگار خاک می‌کردیم و مملکت را روی ریل می‌گذاشتیم. یک‌شب مثل همین حالا که ماه زیرلفظی می‌خواست و از دور صدای تیر می‌آمد، دست کرد توی کیف برزنتی‌اش و گفت: دوتا استکان بیار، بزنیم به زخم‌هامان!
ـ زخم من که با این چیزها خوب نمی‌شه. تو بزن.
: میدانی؟ اگر من بزن بودم که یتیم نمی‌شدم!
ـ باز کجا دلت ُ جاگذاشتی اسکول؟
: توی خیابان کاخ. کنار همان دو قویی که سالهاس میخان بپرن اما ...
ـ مجسمه‌ها رُ میگی؟
: ها
و مجسمه شده بود پشت دود سیگارش.
می‌گفت: یک روز جای این‌ها، مجسمه‌ی من را می‌گذارند.
آدمی برای دیده شدن چه کارها که نمی‌کند. نمی‌دانست بهتر است توی سایه بشینی و دنیا را سیر کنی. نشستن زیر چراغ همان است و انگشت‌نما شدن همان. آن‌قدر انگشت به سمتش نشانه گرفت که آخر انگشت‌هایش با دوده آشنا شد.
صداها نزدیک‌تر شدند و جای داوود را گرفتند. صدای چند جوان سیاه‌مست بود که توی این تاریکی، تصنیف شب مهتاب را می‌خوانند

اعترافات


با دستی که هنوز درد می‌کند، درب دستشویی را باز می‌کنم. این هم شد کار که دست ما را بند کرده؟ معلوم است این هم آن‌قدر به روزگارم خندیده که از گوشه‌ی چشم نداشته‌اش چکه می‌کند، شیرِ آب مسخره!
در آینه خودم را مرور می‌کنم. تصویر مردی است که زمان، گوشه‌ی شقیقه‌هایش را گرد پاشیده و ریش‌هایش به علت تعریق، به هم چسبیده!
باید برای بازخرید، کاری کنم. «چقدر خواب یک مسافرت خارجه، بدون اجازه و تشریفات اداری ببینم؟ مگر به همین راحتی میشه کنار کشید؟ اگه این حرفا رو بزنم؛ خودمم سر از صندلی درمیآرم!»
چشم چپم هنوز می‌پرد و این، هیچ ربطی با صورتی که نباید بتراشم ندارد؛ همین‌طور به دیگر نبایدهایم! سخت است بخواهی هرروز با کسانی حرف بزنی که میدانی حرفشان، مثل مابقی است. سخت است دستانت را مجبور کنی صورتی را سرخ کند. وقتی قبول داری بیراه هم نمی‌گوید. سخت است بدانی مادری در دورترینِ شهرها، روبه‌قبله نشسته و به تخت سینه‌اش می‌کوبد و تو را نفرین؛ که نمی‌گذاری بچه‌اش را ببیند...! «ولی مگه دست منه مادر جان؟ فدای اشکهات، آخه، تو مگه چه فرقی با مادرم داری؟ تقصیر من نیس بخدا، این شغلمِ. زن و بچه‌ی منم نون میخوان! منم دین و ایمون دارم. منم دوس دارم مملکت پیشرفت کنه، بره جلو ... ولی همین دسته‌گلت، دسته‌گل به آب‌داده؛ مگه من بهش گفتم بشینه این اراجیفُ بنویسه؟ اصن گیرم حرفش درست، راست، مگه باس هر حرف راسی زده شه؟ به هر قیمت؟» باید دست‌هایم را بشورم؛ وضو بگیرم؛ مگر خدا، سنگینی‌ای که دارد سینه‌ام را تراش می‌دهد، کم کند.

دکتر سه نقطه دار

: چرا لباستو درنیاوردی جانم؟
ـ دد در آو...وردم دیگه!
: سوتینت رو هم باید باز می کردی.
ـ ب برا چی؟
: خب معلومه جانم تا معاینت کنم.
ـ مــمـ‌مگه ب‌ب‌باید ای‌ای‌ای‌اینم د‌ددر م‌ـم‌ـ‌می‌آوووردم؟
: پس من چطوری معاینت کنم؟
ـ ه‌ه‌هم‌م‌می‌ططط‌طوررری ن‌ن‌نم‌میشه؟
: اگه می‌شد که نمی‌گفتم لخت شی. من باید موقع کار راحت باشم.
ـ وول‌ل‌لی آ.آق‌قـای دکــتر، م‌من این‌ططور رر...راح...ح.حت...ت ن‌ن‌نیس...ستم. فـ‌فکر مممیکنم شـش‌شما ای‌اینطوری هـ‌هم م‌میتونین مم...منو م.مع...ع.عااینه کن...نن...نین.

رضا


… و حتی به مخبر الدوله گفتم باید فکری به حال روزهای نیامده‌تان فرمایید. به معین التجار هم خاطرنشان شدم عوض آنکه حساب‌وکتاب کسبش را از رمال بخواهد، آقازاده‌اش را دلالت کند به ریاضیات و علم تجارت بلکه سرش عوض برهنه کردن نسوان و نوامیس رعیت به کار بیافتد و از سرباری‌اش کم شود. هین که خیره‌‌سری روزگار، سرای مملکت را سراسر سرانیده است به ویرانی. حاج غلامرضا بارچی پیشنهاد جلای وطن می‌داد. می‌گفت:
: باید به هندوستان بروی. آنجا مناسب سرهایی چون شماست میرزا. هرکس سر در کار خودش دارد.
و دستی بر جای زخم بین ابروهایش کشید.
ـ آنجا مستعمره است حاجی، در ثانی زوجه در هندوستان به آتش مرگ زوج سوزانده می‌شود.
: استغفرالله ...
ـ یحتمل اگر ملک‌الموت رسید و الرحیل‌مان را نواخت، منزل ما به آتش کشیده شود که اجل مرا امان نداده؟ حق است آیا؟
: چه بگویم والله. گفتم بروی جایی که یک روز نظمه‌چی و روز دیگر شیخ و روز بعد عوام‌الناس کلاهت را نزنند. لااقل اگر حرفی زدی، کسی نفهمد چه می‌گویی.
مشکل در همین نفهمی‌ هم‌زبان‌ها بود. آدم برود جایی که چون زبان بیگانه‌ای دارد فهم نشود؟ خداوند آدمی را از نعمت خرد بهره‌مند فرمود تا بیندیشد. غیب‌گوئی نیست و دلیل مکاشفه اگر وقایع اتفاقیه مملکت را از پیش بگویی. تورق تاریخ، می‌آموزد حاکمین چگونه تغییر می‌کنند. بعد که حرف ما شد و شاهزاده را کنار زدند، ما را روانه‌ی دارالمجانین کردند. انصافاً چه خوب جایی است. لااقل منزل به آتش کشیده نمی‌شود و با زبان آدمیزادی سخن می‌گوییم. بماند که همسایه‌ها می‌فهمند!

مقدمه‌ای در مقام مؤخره

تاریخی که بر جغرافیای ذهن یک رهگذر گذشته است

سالیان زیادی را از سر گذراندم تا درک کردم آنچه می‌نویسم؛ شعر، داستان یا فیلم‌نامه نیست. این‌ها شهروندان شهر درون من‌اند و اگر هرازگاهی متنی مرتکب شوم و یا تصاویری را سرهم کنم تا فیلمی شکل بگیرد، حتی اگر از این بابت سرمایه‌ی مادی دیگران در میان نباشد، سربار وقت دیگران بودنی در میان است!

آشنایی

خودنوشت

به روایت کارکرد

به روایت تصویر