-
سه شنبه, ۸ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۲:۴۱ ب.ظ
با دستی که هنوز درد میکند، درب دستشویی را باز میکنم. این هم شد کار که دست ما را بند کرده؟ معلوم است این هم آنقدر به روزگارم خندیده که از گوشهی چشم نداشتهاش چکه میکند، شیرِ آب مسخره!
در آینه خودم را مرور میکنم. تصویر مردی است که زمان، گوشهی شقیقههایش را گرد پاشیده و ریشهایش به علت تعریق، به هم چسبیده!
باید برای بازخرید، کاری کنم. «چقدر خواب یک مسافرت خارجه، بدون اجازه و تشریفات اداری ببینم؟ مگر به همین راحتی میشه کنار کشید؟ اگه این حرفا رو بزنم؛ خودمم سر از صندلی درمیآرم!»
چشم چپم هنوز میپرد و این، هیچ ربطی با صورتی که نباید بتراشم ندارد؛ همینطور به دیگر نبایدهایم! سخت است بخواهی هرروز با کسانی حرف بزنی که میدانی حرفشان، مثل مابقی است. سخت است دستانت را مجبور کنی صورتی را سرخ کند. وقتی قبول داری بیراه هم نمیگوید. سخت است بدانی مادری در دورترینِ شهرها، روبهقبله نشسته و به تخت سینهاش میکوبد و تو را نفرین؛ که نمیگذاری بچهاش را ببیند...! «ولی مگه دست منه مادر جان؟ فدای اشکهات، آخه، تو مگه چه فرقی با مادرم داری؟ تقصیر من نیس بخدا، این شغلمِ. زن و بچهی منم نون میخوان! منم دین و ایمون دارم. منم دوس دارم مملکت پیشرفت کنه، بره جلو ... ولی همین دستهگلت، دستهگل به آبداده؛ مگه من بهش گفتم بشینه این اراجیفُ بنویسه؟ اصن گیرم حرفش درست، راست، مگه باس هر حرف راسی زده شه؟ به هر قیمت؟» باید دستهایم را بشورم؛ وضو بگیرم؛ مگر خدا، سنگینیای که دارد سینهام را تراش میدهد، کم کند.