-
چهارشنبه, ۹ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۱:۳۳ ق.ظ
صدای فریادها نزدیکتر میشد. اگر تاریک نبود میشد فهمید چند نفرند و میشد فهمید چه میخواهند. به آرامی پنجره را بستم با خودم گفتم: بازهم اعتراض! اصلن گور بابایشان. تب اینها هم چند روز دیگر میخوابد. مگر ما همینطور نبودیم؟ میخواستیم دنیا صدامان را بشنود اما داوود دوست داشت دیده شود. آنقدر چپ زد که چپ نگاهش کردند و چپهاش کردند توی گوری که دوست داشت در روسیه باشد اما آخر، سر از عراق درآورد. کار خدا را میبینی؟ مینشستیم تا صبح سیگار خاک میکردیم و مملکت را روی ریل میگذاشتیم. یکشب مثل همین حالا که ماه زیرلفظی میخواست و از دور صدای تیر میآمد، دست کرد توی کیف برزنتیاش و گفت: دوتا استکان بیار، بزنیم به زخمهامان!
ـ زخم من که با این چیزها خوب نمیشه. تو بزن.
: میدانی؟ اگر من بزن بودم که یتیم نمیشدم!
ـ باز کجا دلت ُ جاگذاشتی اسکول؟
: توی خیابان کاخ. کنار همان دو قویی که سالهاس میخان بپرن اما ...
ـ مجسمهها رُ میگی؟
: ها
و مجسمه شده بود پشت دود سیگارش.
میگفت: یک روز جای اینها، مجسمهی من را میگذارند.
آدمی برای دیده شدن چه کارها که نمیکند. نمیدانست بهتر است توی سایه بشینی و دنیا را سیر کنی. نشستن زیر چراغ همان است و انگشتنما شدن همان. آنقدر انگشت به سمتش نشانه گرفت که آخر انگشتهایش با دوده آشنا شد.
صداها نزدیکتر شدند و جای داوود را گرفتند. صدای چند جوان سیاهمست بود که توی این تاریکی، تصنیف شب مهتاب را میخوانند