وحید پیام نور

مطالبی پیرامون اندیشه، اجتماع و هنر

دور و نزدیک


صدای فریادها نزدیک‌تر می‌شد. اگر تاریک نبود می‌شد فهمید چند نفرند و می‌شد فهمید چه می‌خواهند. به آرامی پنجره را بستم با خودم گفتم: بازهم اعتراض! اصلن گور بابایشان. تب این‌ها هم چند روز دیگر می‌خوابد. مگر ما همین‌طور نبودیم؟ می‌خواستیم دنیا صدامان را بشنود اما داوود دوست داشت دیده شود. آن‌قدر چپ زد که چپ نگاهش کردند و چپه‌اش کردند توی گوری که دوست داشت در روسیه باشد اما آخر، سر از عراق درآورد. کار خدا را می‌بینی؟ می‌نشستیم تا صبح سیگار خاک می‌کردیم و مملکت را روی ریل می‌گذاشتیم. یک‌شب مثل همین حالا که ماه زیرلفظی می‌خواست و از دور صدای تیر می‌آمد، دست کرد توی کیف برزنتی‌اش و گفت: دوتا استکان بیار، بزنیم به زخم‌هامان!
ـ زخم من که با این چیزها خوب نمی‌شه. تو بزن.
: میدانی؟ اگر من بزن بودم که یتیم نمی‌شدم!
ـ باز کجا دلت ُ جاگذاشتی اسکول؟
: توی خیابان کاخ. کنار همان دو قویی که سالهاس میخان بپرن اما ...
ـ مجسمه‌ها رُ میگی؟
: ها
و مجسمه شده بود پشت دود سیگارش.
می‌گفت: یک روز جای این‌ها، مجسمه‌ی من را می‌گذارند.
آدمی برای دیده شدن چه کارها که نمی‌کند. نمی‌دانست بهتر است توی سایه بشینی و دنیا را سیر کنی. نشستن زیر چراغ همان است و انگشت‌نما شدن همان. آن‌قدر انگشت به سمتش نشانه گرفت که آخر انگشت‌هایش با دوده آشنا شد.
صداها نزدیک‌تر شدند و جای داوود را گرفتند. صدای چند جوان سیاه‌مست بود که توی این تاریکی، تصنیف شب مهتاب را می‌خوانند

دعوت‌نامه رسمی به اندیشیدن

بعضی از اوقات مثل همین حالا، احساس می‌کنم انگشتی برای به دهان گرفتن، برایم نمانده است. گور بابای سیاست و هرچه سیاسی‌کاری است، صداقت را عشق است که عجالتن چند وقتی است رفته است دیدوبازدید اقوامش و هنوز برنگشته است و به‌راستی‌که چقدر جای ایشان و قوم‌وخویش گرامی‌شان خالی است. بخصوص عالی‌جناب فتوت و سرکار خانم وفا. در همین مقام شایسته است یادی شود از مرحوم مغفور، جنت‌مکان، خلدآشیان، جناب آقای مهندس انسانیت و همسر محترمشان سرکار علیه، نوع‌دوستی! چه شرافتی با ایشان بود؛ یاد و نامشان به پهنه‌ی آسمان بلند باد.
و اما بعد...

غزه در استادیوم

چقدر فلسطین باید خاک قی کند
تا صهیون
مرتفع‌تر از 11 سپتامبر
برای هواپیماها
دست تکان دهد؟


چقدر خاک برای سرتان کافی است؟
سرطان ِ سردمداری عطش خون و خاکستر!

فقط یک ایرانی می‌تواند ...؟ (دو)

چندی پیش پستی داشتم در تارنگار با عنوان: فقط یک ایرانی می‌تواند ...؟ و حالا حالم بهم می‌خورد که باید دوباره در همان مورد بنویسم. چندی است چندشم می‌شود وقتی می‌بینم هم‌میهنان عزیزم که متأسفانه تابعین مکتب لایکیسم و شیریسم، شده‌اند، همچنان ندانسته می‌دوند به ناکجا. چندی است صفحات فیس‌بوک پرشده از اظهارنظر عده‌ای انسان‌دوست که اعدام را عملی غیرانسانی می‌دانند و با آن مخالف هستند. اهم حرف دل این عزیزان چنین است:
اعدام را متوقف کنید!

فقط یک ایرانی می‌تواند ...؟ (یک)


توی فیس‌بوک اون بالا باز زده در چه فکری. راستش رو بگم؟ در فکر بی‌فرهنگی‌های بعضی از مردم سرزمینم هستم. نمی‌دونم روی این وضعیت مردم چه اسمی می شه گذاشت ولی انگار اکثریت قریب به‌اتفاق مملکت دچار نوعی خبر ـ جو زدگی هستند و فیس‌بوک هم ابزاری از نوع دمش گرم هست که این مدعی اثبات بشه. یه مثال می‌زنم نگی دچار توهم شده‌ام. آلان نزدیک به یه ساله که تقریباً نصف بیشتر ساعاتش رو توی راه گذروندم. از این شهر به اون شهر و توی جاده سوالی همیشه ذهنم رو درگیر خودش می‌کنه: 

مقدمه‌ای در مقام مؤخره

تاریخی که بر جغرافیای ذهن یک رهگذر گذشته است

سالیان زیادی را از سر گذراندم تا درک کردم آنچه می‌نویسم؛ شعر، داستان یا فیلم‌نامه نیست. این‌ها شهروندان شهر درون من‌اند و اگر هرازگاهی متنی مرتکب شوم و یا تصاویری را سرهم کنم تا فیلمی شکل بگیرد، حتی اگر از این بابت سرمایه‌ی مادی دیگران در میان نباشد، سربار وقت دیگران بودنی در میان است!

آشنایی

خودنوشت

به روایت کارکرد

به روایت تصویر