وحید پیام نور

مطالبی پیرامون اندیشه، اجتماع و هنر

روایتی از تو ـ لالایی انگشت‌هایت ...



از انگشت‌های کشیده می‌ترسم
از ظریف جثه‌ها هراس دارم
کمر ِ باریک و بینی کوچک
میان ِ خونم آدرنالین می‌پاشد
بااین‌همه وحشت
رمز اشتیاقم به تو معلوم نیست.

مجهول نیست
حرفی، اشاره‌ای
معلوم توئی
که معمولن که نه
همیشه
توی سینه‌ات
جایی برای ترس‌های من داری
کشیدگی انگشت‌هایت
لابه‌لای موهایم
قشنگترین لالایی است
و ظرافت زنانه ی اندام ات
کاش ندامتگاه من باشد
تا از باریکه‌ی کمرت
به نور، عبور
حضور، شعور ... کرورکرور قافیه
دارم برای از تو سرودن
اگر دست‌هایت بگذارند
بیدار که شدم دوباره گوشه‌ای از تو را جار می‌زنم.

وحید پیام نور ـ 10 خرداد 1390 ـ گرگان

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

مقدمه‌ای در مقام مؤخره

تاریخی که بر جغرافیای ذهن یک رهگذر گذشته است

سالیان زیادی را از سر گذراندم تا درک کردم آنچه می‌نویسم؛ شعر، داستان یا فیلم‌نامه نیست. این‌ها شهروندان شهر درون من‌اند و اگر هرازگاهی متنی مرتکب شوم و یا تصاویری را سرهم کنم تا فیلمی شکل بگیرد، حتی اگر از این بابت سرمایه‌ی مادی دیگران در میان نباشد، سربار وقت دیگران بودنی در میان است!

آشنایی

خودنوشت

به روایت کارکرد

به روایت تصویر