وحید پیام نور

مطالبی پیرامون اندیشه، اجتماع و هنر

روایتی از تو ـ لالایی انگشت‌هایت ...


از انگشت‌های کشیده می‌ترسم
از ظریف جثه‌ها هراس دارم
کمر ِ باریک و بینی کوچک
میان ِ خونم آدرنالین می‌پاشد
بااین‌همه وحشت
رمز اشتیاقم به تو معلوم نیست.

دست‌پاچه می‌نویسم: دستم به دامنت، زودتر بیا!


روی آسمان می‌نویسم
نامت را
هوا ابری که می‌شود
می‌فهمم نگرانمی
دلت را قربان
بی‌تابی نکن
یکی از همین روزها
پاهایم روی زمین میخ می‌شود و سراغت می‌آیم
مجهز
به لبخند و خلاصه‌ای از هلند
تا برایم دف بزنی
با سینی‌ی در دستت

مقدمه‌ای در مقام مؤخره

تاریخی که بر جغرافیای ذهن یک رهگذر گذشته است

سالیان زیادی را از سر گذراندم تا درک کردم آنچه می‌نویسم؛ شعر، داستان یا فیلم‌نامه نیست. این‌ها شهروندان شهر درون من‌اند و اگر هرازگاهی متنی مرتکب شوم و یا تصاویری را سرهم کنم تا فیلمی شکل بگیرد، حتی اگر از این بابت سرمایه‌ی مادی دیگران در میان نباشد، سربار وقت دیگران بودنی در میان است!

آشنایی

خودنوشت

به روایت کارکرد

به روایت تصویر