-
چهارشنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۲، ۱۰:۵۲ ق.ظ
□
از این جاده
به تو میرسم.
درازی موهایت را میان ِ ما جاگذاشتهای
و پیچوتابِ اندامت
سر ِ هر پیچ
تابلوهای اخطاردهنده است
□
از این جاده
به تو میرسم.
درازی موهایت را میان ِ ما جاگذاشتهای
و پیچوتابِ اندامت
سر ِ هر پیچ
تابلوهای اخطاردهنده است
هی سلام
هی خداحافظ
و میان این دو هی
زندگی
ما را «هی» میکند.
□
اتفاقن جای عاشقانههایم همینجاست
میان موج جمعیت معترضین گرانی
میان صف ِ نان و اصلن
هر جا که میخواهد باشد
وقتی
به سادهترین شکل ممکن
عاشقت هستم.
میخواهم همین وسط
دستت را بگیرم
بالا ببرم
و با نواختن سرود ملی
□
مثل سگ
شبها بیدار و روزها
پارس میکنم.
گمشده آرزوهای سادهام میان سگ دو زدنهای
من
از یاد بردهام
چگونه از فشنگ مژههایت چه گوارا بودم
مست میشدم با شراب نوهایت
میان میدان مین
شاخ میزدم زمین زیر پایم را
بو میکشیدم استخوان تازه روئیده از خاک را و میگفتم:
سوار بازوهای من شو، غصه چرا؟
بازوکایت را هم برایت میآورم
قربان غریبیات برادر!
که از معراج به خیابان مرجوعت میکنند تا باور نکنی
این خرابشده
همان معشوقهای است که جواب سلامت را به زمین میداد
حالا تابوتت را تماشا میکند و آدامس میترکاند
راستی،
خانهی ما خراب بهمن کدام زمستان شد؟
حالا تابوتت را تماشا میکند و آدامس میترکاند
همان معشوقهای که جواب سلامت را به زمین میداد
اسمش بهار بود انگار
میگفتی: در زمستان آمده و این معجزهی خداست!
جای قرآن برایم لورکا خوانده بودی
تا باورت کنم
برایت قرآن میخوانم تا باورم کنی
کجایی برادر ببینی که دختران انقلاب
صادراتی شدهاند
و هر چه انقلاب را پا بزنی
چیز ِ بهدردبخوری پیدا نمیکنی
جز فیلمهای بیپرده و
پردهای
کشیدهاند و معرکه میگیرند
ما که مارخور نبودیم
افعی گیر برایمان فرستادهاند!
مادر ـ پدر ندارد این بیهمهچیز
میترسم مرا به خاطر همین دردها
که دارد دلم
هوای رفتن و پایم را لب ِ مزار ِ تو
جاگذاشتهام
خودم را
توی کمد ِ لباسهایت
تا بوی خاک مستم کند
سردردم اما با سربند تو حتی خوب نمیشود
خوب نمیشود
قمر، اگر عقرب گزیده باشداش
شب و روز توی خودش غرق میشود و...
مثل سگ پاچه میگیرد
همکلاسیات که حالا برای خودش ناظمی شده
نظام جمع میدهد و
نظام جدید و قدیم را
قاتى کرده
خودش را در همهچیز
شورای مدرسه، محله، شهر،
اسلامی
علیالظاهر
از باطن هم فقط خدا خبر دارد!
پارس تمام میشود
...
میماند شبهای من
که بر مزار تو صبح میشود!
وحید پیام نور ـ یکم بهمنماه 1389 ـ شیراز
تقدیم به عزیزانی که بانام رفتند و گمنام بازگشتند ...
وحید پیام نور سرودهها نظرات 3
شنبه 25 آذر 1391
12:17 ق.ظ
□
مثل سگ
شبها بیدار و روزها
پارس میکنم.
گمشده آرزوهای سادهام میان سگ دو زدنهای
من
از یاد بردهام
چگونه از فشنگ مژههایت چه گوارا بودم
مست میشدم با شراب نوهایت
میان میدان مین
شاخ میزدم زمین زیر پایم را
بو میکشیدم استخوان تازه روئیده از خاک را و میگفتم:
سوار بازوهای من شو، غصه چرا؟
بازوکایت را هم برایت میآورم
قربان غریبیات برادر!
که از معراج به خیابان مرجوعت میکنند تا باور نکنی
این خرابشده
همان معشوقهای است که جواب سلامت را به زمین میداد
حالا تابوتت را تماشا میکند و آدامس میترکاند
راستی،
خانهی ما خراب بهمن کدام زمستان شد؟
حالا تابوتت را تماشا میکند و آدامس میترکاند
همان معشوقهای که جواب سلامت را به زمین میداد
اسمش بهار بود انگار
میگفتی: در زمستان آمده و این معجزهی خداست!
جای قرآن برایم لورکا خوانده بودی
تا باورت کنم
برایت قرآن میخوانم تا باورم کنی
کجایی برادر ببینی که دختران انقلاب
صادراتی شدهاند
و هر چه انقلاب را پا بزنی
چیز ِ بهدردبخوری پیدا نمیکنی
جز فیلمهای بیپرده و
پردهای
کشیدهاند و معرکه میگیرند
ما که مارخور نبودیم
افعی گیر برایمان فرستادهاند!
مادر ـ پدر ندارد این بیهمهچیز
میترسم مرا به خاطر همین دردها
که دارد دلم
هوای رفتن و پایم را لب ِ مزار ِ تو
جاگذاشتهام
خودم را
توی کمد ِ لباسهایت
تا بوی خاک مستم کند
سردردم اما با سربند تو حتی خوب نمیشود
خوب نمیشود
قمر، اگر عقرب گزیده باشداش
شب و روز توی خودش غرق میشود و...
مثل سگ پاچه میگیرد
همکلاسیات که حالا برای خودش ناظمی شده
نظام جمع میدهد و
نظام جدید و قدیم را
قاتى کرده
خودش را در همهچیز
شورای مدرسه، محله، شهر،
اسلامی
علیالظاهر
از باطن هم فقط خدا خبر دارد!
پارس تمام میشود
...
میماند شبهای من
که بر مزار تو صبح میشود!
یکم بهمنماه 1389 ـ شیراز
اول تو را نوازش میکنم
بعد میروم تخت خواب میبینم
شاید هم درختی را پیش از آنکه تخت بشود
و یا قبلتر خواب زمین را ببینم
که مرا زائید و وزنش زیاد شد
تبر به دست به دنیا نیامدهام
که جنازهام را توی تابوت شیشهای گذاشتند
توی خوابهایم
زنی جیغ کشید
شاید یکی از همین روزها
دوباره برایت نوشتم
اسمم
را پشت پاکت سیگارت
تا از یاد نبری
نامم را تا آخرین نخ.
شاید
یکی از همین روزها
سراغت آمدم
با سلام و روبوسی
شاید
هم
از زیر میز
شستم را حوالهات کردم
آقای ایست و بازرسی نوشتههایم.
سالیان زیادی را از سر گذراندم تا درک کردم آنچه مینویسم؛ شعر، داستان یا فیلمنامه نیست. اینها شهروندان شهر درون مناند و اگر هرازگاهی متنی مرتکب شوم و یا تصاویری را سرهم کنم تا فیلمی شکل بگیرد، حتی اگر از این بابت سرمایهی مادی دیگران در میان نباشد، سربار وقت دیگران بودنی در میان است!
آشنایی
خودنوشت
به روایت کارکرد
به روایت تصویر