وحید پیام نور

مطالبی پیرامون اندیشه، اجتماع و هنر

آغاز تغییرات را جشن می‌گیرم!


امروز، روز خانه‌تکانی شغلی‌ام هست. با خود به این نتیجه رسیدم که باید قید برخی از کارهایی که جز مشغله ی فکری و زمانی، حاصل دیگری در پی ندارد را بزنم. هرچه می‌خواهد بشود، بشود. قیمتش هم اصلن مهم نیست. نخست از آموزشگاه آزاد سینمایی و موسسه آموزش آزاد آیینه رشد دل بریدم و تنها خدا می‌داند برایم چقدر خداحافظی با این حوزه‌ها سخت بود. شاید روزی دوباره، حرکتی ازاین‌دست را تکرار کردم اما به حتم در نه در استان گلستانی که سوز خزان مدرک‌گرایی و خریدوفروش مدرک، کمر دلسوزان آموزش را نشانه می‌رود! نه در اینجا که مدعیان زیادند و دوستان ناپیمان و فراموش‌کار! بگذریم، به امید خدا، فردا حوالی ظهر بعد از جلسه‌ی صبح با سازمان انتقال خون، به سمت گنبد حرکت می‌کنم تا مراحل انحلال موسسه را پیگیری کنم. برای یکی از دوستان در شیراز هم وکالت‌نامه فرستادم تا شرکت آیدان مهرگستر دریا را منحل نماید. وقتی آدم سال تا سال نمی‌تواند سری به‌جایی که باید بزند، بزند، همان بهتر که اسناد کاغذی‌اش هم نباشد.
از ماه بعد، پروژه‌ی کمیساریای عالی پناهندگان در سال 2013 نیز به انتها خواهد رسید. این مشغله فکری هم که از دوشم برداشته شود، من می‌مانم و تصمیم‌گیری در ارتباطات با پروژه‌های موردی دیگرم. به نظرم باید سریع‌تر فکری برای تغییر محل سکونتم بکنم. بساطم را جمع ‌کنم و بروم. جایی که آن‌قدر که در شهر خودم غریبم، غریب نباشم. مشهد یا تهران چه فرق می‌کند، آدم حتی اگر گوشه‌ی خیابان دست‌فروشی کند و امروزش را به فردا برساند، بهتر است تا جایی زنده بماند که آنجا زندگی را فراموش خواهد کرد!
دوره و زمانه، به نفع نا چون ماست! این روزها، باید حرف‌هایت را زود فراموش کنی، قول‌هایت را، وعده‌هایت را! باید کلاه‌خودت را بچسبی. قبول دارم نباید همه را به یک چوب نشان داد ولی وقتی تو توئی و آن‌ها، آن‌ها هستند چه‌کار کنی؟ آن‌ها منافع خودشان را مقدم می‌دانند بر منافع گروهی و گره هایی که در کار می اندازند، دندانی برای تو باقی نمی گذارد که بعد بنشینی و نان خشک‌ات را به آبی نرم کنی و بجوی! برای چه میزبان کسی باشی که حرمت سفره‌ات را نمی‌فهمد؟ چرا کسی را حمایت کنی که در دستی بنزین و دست دیگر شعله‌ای دارد؟ فکر می‌کنی می‌خواهد خودش را به آتش بکشد، می‌روی کمکش کنی، می‌بینی ای‌دل‌غافل، از اساس برای سوزاندن تو برنامه‌ریزی کرده بوده! انگارنه‌انگار که وقتی دیده‌ای زمین‌خورده، رفته‌ای که دستش را بگیری که برخیزد! نگو تاکتیک این‌چنین است که با دست تو بلند شود و بعد سند برخاستنش را نابود کند! چه می‌شود کرد؟ عده‌ای این‌چنین هستند. به‌هرحال ما که عادت نداریم از کسی نام ببریم، پرده‌ای از کسی بدریم و تا در خاطر داریم، آب‌وهوا همیشه همین‌گونه بوده! از زمانی که ما را به دو نخ سیگار دست‌پیچ فروختند تا زمانی که به فرض به ده میلیون فروخته شدیم، همیشه و همه حال، ما کالایی که فروخته‌شده بودیم! نقش ما همین بوده! گلایه چرا وقتی خود ِ آدم می‌خواهد آدم باشد میان دسته‌ی گرگ‌های آبادی.
این‌ها را می‌نویسم تا بعدها، وقتی به‌رسم هرازگاهی‌هایم، به سرگذشت خودم رجوع کردم، به یاد بیاورم اتفاق هایی را که موجب این تصمیم شد. این یک پست کاملن خصوصی است، بااینکه فیس‌بوک امکان انتشار یک پست به‌صورت خصوصی را دارد، عمومی می‌گذارم تا برای کلاس گذاشتن هم که شده بنویسم: لایک نکنید! این‌ها که گفته شد، اتفاقات جزئی هستند که درد خداحافظی در من زنده کرده. درد کسی پسندیدن ندارد. کامنت هم نگذارید چراکه پاک می‌کنم. این روزها پاک‌کن در دست مـ ـ ـ ـن است که اول از خودم شروع کرده‌ام!

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

مقدمه‌ای در مقام مؤخره

تاریخی که بر جغرافیای ذهن یک رهگذر گذشته است

سالیان زیادی را از سر گذراندم تا درک کردم آنچه می‌نویسم؛ شعر، داستان یا فیلم‌نامه نیست. این‌ها شهروندان شهر درون من‌اند و اگر هرازگاهی متنی مرتکب شوم و یا تصاویری را سرهم کنم تا فیلمی شکل بگیرد، حتی اگر از این بابت سرمایه‌ی مادی دیگران در میان نباشد، سربار وقت دیگران بودنی در میان است!

آشنایی

خودنوشت

به روایت کارکرد

به روایت تصویر