وحید پیام نور

مطالبی پیرامون اندیشه، اجتماع و هنر

بازگردانی پست‌ها از وبلاگ‌های پیشین

پس از مدت‌ها بالاخره امشب مجالی دست داد تا آرشیو پست‌هایم را در وبلاگ‌های قبلی که بنا به دلایل مختلف، پاک نموده بودم را به دست بیاورم. در همین امشب نیز قصد دارم همه‌ی آن پست‌ها را از نو در این نشان تازه بارگذاری نمایم. بااینکه شاید هر کس دیگری بود، با داستان‌هایی که بر سرش رفته و بلاهایی که از نوروز امسال دیده، خط بطلانی روی همه‌ی این نوشته‌ها می‌کشید و عطایش به لقایش می‌بخشید. ولی نظر به اینکه من به ساده‌ترین شکل ممکن وحید پیام نور هستم. دیدم بد نیست، خلاصه‌ای از فعالیت وبلاگ نویسی‌ام را زنده کنم. اگرچه، کسی هنوز نشان این وبلاگ را نمی‌داند جز یکی دو دوست بسیار صمیمی و عزیز. اگرچه این کار، نظراتی که دوستان لطف کرده بودند را بازنمی‌گرداند، رتبه‌بندی گوگل را همچنین شمارشگر بازدیدکننده را و خیلی چیزهای دیگر را ولی صرفاً به جهت اینکه گرامی داشتی باشد بر آن آمدوشدها و اظهار لطف‌ها، چنین شد که ملاحظه می‌فرمایید.

2013


خب تا ساعتی دیگر، پرونده سال 2012 میلادی بسته می‌شود. عده‌ای از هم‌میهنان که دستی در خیالات و تصورات دارند ولی در پایه اهل مطالعه هستند، ساعت‌ها وقت عمرمان را با ایشان سر جدال بر سر ادعاهایی غیرمنطقی گذراندند. اهم این مباحث چنین بود:
سال 2012، به گفته‌ی نوستراداموس آخرالزمان است!
در این سال اسرائیل به ایران حمله می‌کند!
قرار است شهاب بارانی بشود و اهل زمین نابود شوند!
قرار است سه شبانه‌روز، شب باشد!
قرار است این باشد و آن بشود و هکذا ...؛ 

به خاطر چشم‌هایش ...


طوری به من نگاه می‌کرد که توی دلم می‌گفتم: آلان ِ که مردمکش بترکد! برمی‌گشتم به عقب. به سال‌های دور دورقمی. به سال‌های قلب‌های چندوجهی؛ به سال‌هایی که میان نام‌های نامیمون دست‌وپا می‌زدم و کسی را می‌خواستم که خواستنی باشد، در من جوانه‌ای بزند که سال‌ها بعد درخت تناوری باشد، کسی باشد برای بی‌کسی‌هایم و مدام افسوس بود که قدم‌به‌قدم همراهی‌ام می‌کرد. همیشه طوری زندگی کردم که هرگز پشیمان نباشم و انکار ِ من؛ عاشقی است که این‌همه سال افسوس به دلم گذاشت. خدا را شکر می‌کنم و برایش دندان می‌سابم که: عظمتت را جلال، منت می‌گذاشتی و چشممان را بازتر می‌کردی، نمی‌شد؟ یا منان! دلهره‌ای میان این روزها توی دلم جیغ می‌کشد و حواسم را وقت و بی‌وقت، وقف یافتن پاسخی بر این سؤال می‌کند که ... بماند، چشم‌هایم را می‌بندم تا چشم‌هایش را به خاطر بیاور در لحظه‌ی انفجار. فکر می‌کنم آلان وقت کفر گفتن است، فکر می‌کنم خدا از اول تنها نبوده، یکی عاشقش بود و طوری نگاهش کرد که مردمک چشم‌هایش منفجر شد و جهان از همان‌جا شکل گرفت.
به خاطر چشم‌هایش
سکوت می‌کنم!

برای شهیدان گمنام

مثل سگ

شب‌ها بیدار و روزها

پارس می‌کنم.

گم‌شده آرزوهای ساده‌ام میان سگ دو زدن‌های

من

از یاد برده‌ام

چگونه از فشنگ مژه‌هایت چه گوارا بودم

مست می‌شدم با شراب نوهایت

میان میدان مین

شاخ می‌زدم زمین زیر پایم را

بو می‌کشیدم استخوان تازه روئیده از خاک را و می‌گفتم:

سوار بازوهای من شو، غصه چرا؟

بازوکایت را هم برایت می‌آورم

قربان غریبی‌ات برادر!

که از معراج به خیابان مرجوعت می‌کنند تا باور نکنی

این خراب‌شده

همان معشوقه‌ای است که جواب سلامت را به زمین می‌داد

حالا تابوتت را تماشا می‌کند و آدامس می‌ترکاند

راستی،

خانه‌ی ما خراب بهمن کدام زمستان شد؟

حالا تابوتت را تماشا می‌کند و آدامس می‌ترکاند

همان معشوقه‌ای که جواب سلامت را به زمین می‌داد

اسمش بهار بود انگار

می‌گفتی: در زمستان آمده و این معجزه‌ی خداست!

جای قرآن برایم لورکا خوانده بودی

تا باورت کنم

برایت قرآن می‌خوانم تا باورم کنی

کجایی برادر ببینی که دختران انقلاب

صادراتی شده‌اند

و هر چه انقلاب را پا بزنی

چیز ِ به‌دردبخوری پیدا نمی‌کنی

جز فیلم‌های بی‌پرده و

پرده‌ای

کشیده‌اند و معرکه می‌گیرند

ما که مارخور نبودیم

افعی گیر برایمان فرستاده‌اند!

مادر ـ پدر ندارد این بی‌همه‌چیز

می‌ترسم مرا به خاطر همین دردها

که دارد دلم

هوای رفتن و پایم را لب ِ مزار ِ تو

جاگذاشته‌ام

خودم را

توی کمد ِ لباس‌هایت

تا بوی خاک مستم کند

سردردم اما با سربند تو حتی خوب نمی‌شود

خوب نمی‌شود

قمر، اگر عقرب گزیده باشداش

شب و روز توی خودش غرق می‌شود و...

مثل سگ پاچه می‌گیرد

همکلاسی‌ات که حالا برای خودش ناظمی شده

نظام جمع می‌دهد و

نظام جدید و قدیم را

قاتى کرده

خودش را در همه‌چیز

شورای مدرسه، محله، شهر،

اسلامی

علی‌الظاهر

از باطن هم فقط خدا خبر دارد!

پارس تمام می‌شود

...

می‌ماند شب‌های من

که بر مزار تو صبح می‌شود!

وحید پیام نور ـ یکم بهمن‌ماه 1389 ـ شیراز

تقدیم به عزیزانی که بانام رفتند و گمنام بازگشتند ...

وحید پیام نور سروده‌ها نظرات 3

شنبه 25 آذر 1391

12:17 ق.ظ

مثل سگ

شب‌ها بیدار و روزها

پارس می‌کنم.

گم‌شده آرزوهای ساده‌ام میان سگ دو زدن‌های

من

از یاد برده‌ام

چگونه از فشنگ مژه‌هایت چه گوارا بودم

مست می‌شدم با شراب نوهایت

میان میدان مین

شاخ می‌زدم زمین زیر پایم را

بو می‌کشیدم استخوان تازه روئیده از خاک را و می‌گفتم:

سوار بازوهای من شو، غصه چرا؟

بازوکایت را هم برایت می‌آورم

قربان غریبی‌ات برادر!

که از معراج به خیابان مرجوعت می‌کنند تا باور نکنی

این خراب‌شده

همان معشوقه‌ای است که جواب سلامت را به زمین می‌داد

حالا تابوتت را تماشا می‌کند و آدامس می‌ترکاند

راستی،

خانه‌ی ما خراب بهمن کدام زمستان شد؟

 

حالا تابوتت را تماشا می‌کند و آدامس می‌ترکاند

همان معشوقه‌ای که جواب سلامت را به زمین می‌داد

اسمش بهار بود انگار

می‌گفتی: در زمستان آمده و این معجزه‌ی خداست!

جای قرآن برایم لورکا خوانده بودی

تا باورت کنم

برایت قرآن می‌خوانم تا باورم کنی

 

کجایی برادر ببینی که دختران انقلاب

صادراتی شده‌اند

و هر چه انقلاب را پا بزنی

چیز ِ به‌دردبخوری پیدا نمی‌کنی

جز فیلم‌های بی‌پرده و

پرده‌ای

کشیده‌اند و معرکه می‌گیرند

ما که مارخور نبودیم

افعی گیر برایمان فرستاده‌اند!

 

مادر ـ پدر ندارد این بی‌همه‌چیز

 

می‌ترسم مرا به خاطر همین دردها

که دارد دلم

هوای رفتن و پایم را لب ِ مزار ِ تو

جاگذاشته‌ام

خودم را

توی کمد ِ لباس‌هایت

تا بوی خاک مستم کند

سردردم اما با سربند تو حتی خوب نمی‌شود

خوب نمی‌شود

قمر، اگر عقرب گزیده باشداش

شب و روز توی خودش غرق می‌شود و...

مثل سگ پاچه می‌گیرد

همکلاسی‌ات که حالا برای خودش ناظمی شده

نظام جمع می‌دهد و

نظام جدید و قدیم را

قاتى کرده

خودش را در همه‌چیز

شورای مدرسه، محله، شهر،

اسلامی

علی‌الظاهر

از باطن هم فقط خدا خبر دارد!

 

پارس تمام می‌شود

...

می‌ماند شب‌های من

که بر مزار تو صبح می‌شود!

یکم بهمن‌ماه 1389 ـ شیراز

فقط یک ایرانی می‌تواند ...؟ (یک)


توی فیس‌بوک اون بالا باز زده در چه فکری. راستش رو بگم؟ در فکر بی‌فرهنگی‌های بعضی از مردم سرزمینم هستم. نمی‌دونم روی این وضعیت مردم چه اسمی می شه گذاشت ولی انگار اکثریت قریب به‌اتفاق مملکت دچار نوعی خبر ـ جو زدگی هستند و فیس‌بوک هم ابزاری از نوع دمش گرم هست که این مدعی اثبات بشه. یه مثال می‌زنم نگی دچار توهم شده‌ام. آلان نزدیک به یه ساله که تقریباً نصف بیشتر ساعاتش رو توی راه گذروندم. از این شهر به اون شهر و توی جاده سوالی همیشه ذهنم رو درگیر خودش می‌کنه: 

شاید یکی از همین روزها (چهار)


شاید
یکی از همین روزها
پشت غبار قارچ
گم شدم
نوشتم
برای مادرم
بمیرم
این روزها حال همه‌ی ما گرفته است

تنها هرازگاهی
لبخند می‌زنیم
شاید یکی از همین روزها برگشتم
پی کفش‌های کودکی‌ام
تا برگردم
به آغوش همیشه گشوده‌ات

نماز باران

برای کسی مهم نبود مردی در انتظار باران، 55 سال، هرروز، با چتر از منزلش خارج می‌شد؛ وگرنه این‌همه حاجی و زائرِ خانه‌ی خدا، نمازی، چه می‌دانم، نیازی! انگار آسمان به خاطر چترش این‌همه سال قهر کرده. حتی این چند پره ابرِ سیاه که بعضی وقت‌ها از آسمان شهر می‌گذرند؛ فقط آفریده‌شده‌اند تا سیاه‌روزی‌مان را به یادمان بیندازند؛ همه‌چیز را فراموش نکنیم و مبادا، رخت عزا درآوریم. راستی چند سال است ریش‌هایمان را اصلاح نکرده‌ایم؟ بینِ خودمان بماند، پشتِ این کوه‌ها همیشه باران می‌بارد. انگار جیره‌ی ما هم همان‌جا قسمت می‌شود. عدالتت را شکر کریم! زمین‌ها که لبشان کربلا را سیراب می‌کند، حتی اگر آبی باشد بعید است بعد از این‌همه سال یادشان مانده باشد سبزه را چگونه می‌رویاندند. قدرت خدا را زمین هم از نامحرم رو می‌گیرد! یکی نبود بگوید پدرسوخته، سیب و گندمت چه بود؟ نکند ویارِ زنت بوده؟ خوب است قابیل زائیده وگرنه چه افاده‌های دیگری می‌داشت؟! تو هم خر شدی و خوردی و قصه‌ی اردنگی‌ات را در تمام کتاب‌ها نوشتند...

مقدمه‌ای در مقام مؤخره

تاریخی که بر جغرافیای ذهن یک رهگذر گذشته است

سالیان زیادی را از سر گذراندم تا درک کردم آنچه می‌نویسم؛ شعر، داستان یا فیلم‌نامه نیست. این‌ها شهروندان شهر درون من‌اند و اگر هرازگاهی متنی مرتکب شوم و یا تصاویری را سرهم کنم تا فیلمی شکل بگیرد، حتی اگر از این بابت سرمایه‌ی مادی دیگران در میان نباشد، سربار وقت دیگران بودنی در میان است!

آشنایی

خودنوشت

به روایت کارکرد

به روایت تصویر