وحید پیام نور

مطالبی پیرامون اندیشه، اجتماع و هنر

نماز باران

برای کسی مهم نبود مردی در انتظار باران، 55 سال، هرروز، با چتر از منزلش خارج می‌شد؛ وگرنه این‌همه حاجی و زائرِ خانه‌ی خدا، نمازی، چه می‌دانم، نیازی! انگار آسمان به خاطر چترش این‌همه سال قهر کرده. حتی این چند پره ابرِ سیاه که بعضی وقت‌ها از آسمان شهر می‌گذرند؛ فقط آفریده‌شده‌اند تا سیاه‌روزی‌مان را به یادمان بیندازند؛ همه‌چیز را فراموش نکنیم و مبادا، رخت عزا درآوریم. راستی چند سال است ریش‌هایمان را اصلاح نکرده‌ایم؟ بینِ خودمان بماند، پشتِ این کوه‌ها همیشه باران می‌بارد. انگار جیره‌ی ما هم همان‌جا قسمت می‌شود. عدالتت را شکر کریم! زمین‌ها که لبشان کربلا را سیراب می‌کند، حتی اگر آبی باشد بعید است بعد از این‌همه سال یادشان مانده باشد سبزه را چگونه می‌رویاندند. قدرت خدا را زمین هم از نامحرم رو می‌گیرد! یکی نبود بگوید پدرسوخته، سیب و گندمت چه بود؟ نکند ویارِ زنت بوده؟ خوب است قابیل زائیده وگرنه چه افاده‌های دیگری می‌داشت؟! تو هم خر شدی و خوردی و قصه‌ی اردنگی‌ات را در تمام کتاب‌ها نوشتند. از خودت هم نپرسیدی، این ابلیسِ قرامساق را چه به خیرخواهی برای بشر؟ این حرف‌ها که چیزی را عوض نمی‌کند؛ به‌حساب من 55 سال است باران نزده.
ملا وان‌یکاد می‌خواند برای خرش و از پل رودخانه که آلان به دره‌ای از خار شبیه‌تر است و خدا نکند آتش به جانش بیافتد وگرنه فکر کنم جهنم‌تر می‌شود اینجا، رد می‌شود. شب‌ها هم، هی از طهارت بخواند برایمان و غسل چله از خودش بسازد و به نیابت از آن قم نشین خدانشناسی که همیشه حسابِ سال و خمس و زکات طلب می‌کند بگوید: ان‌شاء‌الله باران می‌آید! یکی هم نمی‌پرسد آن آقا آلان کجا هستند که خمس خشک‌سالی‌مان را بگیرند؟
آن کدخدا هم دستش با یاغی‌های پائین قلعه به یک آفتابه است و آن دو تا آش‌خور حکومتی هم شاید سالی یک تیر هوایی درکنند که یعنی سال تحویل شد. ای حرام‌لقمه‌تان، پسرانم را می‌گویم، اگر خدمت وظیفه‌ی پرچم شوند. انگارنه‌انگارِ اینجا که مثلاً سه سال است شهر شده؛ خیر سرِ امواتمان، یک‌رشته سیم کشیدند و گردسوزها را به شیره‌کش خانه‌ها فرستادند که چی؟ رادیون داشته باشیم و چه می‌دانم، قمر بخواند و هر ننه‌قمر دیگری. چه فرق می‌کند زلفِ یار و شبِ تار برای ما که آسمان شب‌ها ستاره‌باران است و روزها بازار خورشید؟ بگذار حالا هم گاه ـ بیگاه؛ راست پنجگاه بخوانند یا ابوعطا؛ چه توفیری به حال ما می‌کند؟ رودخانه سال‌هاست لب‌تشنه‌تر از علی‌اصغر است.
محرم را هم از تنمان بیرون نیاوردیم. چند سال می‌شود؟ از انگشت‌های دست‌وپا بیشتر شده، دیگر فرق نمی‌کند بیست‌ویک باشد یا دویست! بازهم همین‌قدر هست که عبورِ صراط بگیریم وگرنه این‌همه روسیاهی را کجا بچپانیم که بیرون نزند؟ چه می‌دانم دیگر حوصله‌ام دارد سر می‌رود. نه حنابندانی، نه خنچه گردانی، خبر از زادوولد نیست؛ حق هم دارند. رعیت پاپتی از خودش بچه بسازد که چه؟ این آسمان که آسمان نیست! اگر بود که این‌ها را نمی‌گفتم بروید شهر؛ چه می‌دانستم شهر به اینجا می‌آید؟ آن طفلان مادرمرده هم بلند شدند و رفتند. هی آمدند و هی رفتند و آخر یادشان رفت بیایند؛ شاید هم زبانم لال... آن خدابیامرز که میان خلا چشمانش گرد شد. ما هم امروز فردا به همین راه می‌رویم حالا شاید از جایی دیگر. چه دل‌خوش بود. چتر خریده بود؛ می‌گفت: باران که نمه زد؛ می‌روم زیر آن سیر گریه می‌کنم! خدا رحمتش کند، انگار با پای مستحب رفته بود داخل، وگرنه که به خوابم نمی‌آمد وصیت کند چترش را هم دفن کنیم کنارش؛ بعد باز بیاید و بگوید دستت درد نکند زن، این چتر به کارمان آمد و باز قرآنِ خدا را بغل کنم سرِ خاکش هی خاک بپاشم به سرم؛ هی امام‌زاده را صدا کنم که به خدا بگو جانم بگیرد. بعد شروع کنم و مرد ـ مرد، وخیز و شبِ جمعه‌ای به خوابم بیاید که ها! آمده‌ام مستحبه بجا بیاورم و صورتم گرم شود و تنم سرد. انگار که جده‌ام از سادات باشد و جدم یزیدی؛ یک‌پا در جهنم و یک‌پا زمهریر؛ ما روسیاه آخر هم، جامان کنارِ مردان اجنبی می‌افتد.
سماور صدای باران دارد اگر آبی بچکانیم میان گلویش. زوزه می‌کشد؛ عینهو اژدها، چای بریزم میان پیاله و سر ِ سنجاقی حلش کنم، بزنم به دردی که معلوم نیست از کدام جادو ـ جمبل زانو زمینم کرده! هی پاهام را بمالم و هی بروم مزار، هی خمیده‌تر برگردم که مرد سفر نبودی، تنها رفتی! هی هم خجالت بکشم و پسرهات رفتند شهر، تابوتت را به خرِ همین ملای از خدا بی‌خبر بستند. کشیدند تا چال؛ عده‌ی‌شان به پنجاه هم نمی‌رسید. عده‌ی من هم نشده بیاید صیغه‌ام کند آتش به چشم و چالت بیفتد که و ما رمیتُ می‌خوانی و چه می‌دانم چهارقل. قل‌قل سماور حسینه دارد که هفته‌ای دو بار تکه نانی و پنیری هم که مزه عوض کند از کام ِ ما. شاید گرفته شود این تلخی که نمی‌شود!
تو که کریمی، یا همین حالا بگو عزرائیل‌ات جانم را بگیرد یا باران ببارد.

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

مقدمه‌ای در مقام مؤخره

تاریخی که بر جغرافیای ذهن یک رهگذر گذشته است

سالیان زیادی را از سر گذراندم تا درک کردم آنچه می‌نویسم؛ شعر، داستان یا فیلم‌نامه نیست. این‌ها شهروندان شهر درون من‌اند و اگر هرازگاهی متنی مرتکب شوم و یا تصاویری را سرهم کنم تا فیلمی شکل بگیرد، حتی اگر از این بابت سرمایه‌ی مادی دیگران در میان نباشد، سربار وقت دیگران بودنی در میان است!

آشنایی

خودنوشت

به روایت کارکرد

به روایت تصویر