وحید پیام نور

مطالبی پیرامون اندیشه، اجتماع و هنر

از منِ تو به توی من


فکر نکنم کسی جز من از اینکه یکی به شکم‌اش لگد بزند، خوشحال شه! می‌دونی؟ با خودم می‌گم: داره یادمی‌گییره به دنیا پشتِ پا بزنه. می‌دونی؟ اینو هیچوقت فراموش نکن، همه‌ی سختی‌هایی که می‌کشم؛ واسه خاطر ِ توئه. می‌دونی چقدر سخت می‌تونه باشه که هر روز، از صبح تا غروب، یه دست‌ت به کمرت باشه و یه دست‌ت به کار؟ مثلن همین دیروز، کلی خرت و پرت رو از کف اتاق جمع کردم، گذاشتم توی کشوها، صدبار هم گفتمابابا، یکی بیاد ریل این کشوها رو درست کنه...، اما کیه بشنوه؟ هنوز ظرفای صبحونه رو نشستم، کلی ساز رو هم تلمبار شده. می‌دونی که؟ جاز از همین دیگ و قابلامه‌ها پا گرفته. حالا بعدن برات تعریف می‌کنم چجوری! راستی، می‌دونی چن وقته نتونستم بشینم پا پیانو؟ دقیقن سه ماه و ده روز و چهار ساعته! درست از اولین لگدی که زدی! انگار نه انگار نباس کار کنم! اما کو یاور؟ می‌دونی، برات کلی برنامه دارم. نمی‌خوام مث بعقیه شی. بی‌نظم، سربه هوا، نیگا اینجا رو، نیگا...! می‌بینی؟ صدبار گفتمش از این زهره‌ماری‌ها نکش، مگه به گوشش می‌ره؟ میگه همه میکشن! یکی عرق، یکی مواد، یکی خجالت، یکی غصه، یکی ... نه این یکی‌ها رو تو ندونی بهتره... والا به قرآن، آدم چشاش شیش‌تا می‌شه، مردم چطور نون درمیارن؟! گفتم شیش! یعنی اگه طرف من نباشی و بری طرفِ اون، دیگه نه من نه تو! نیگا آسمون آبیه! نیگا ... خُب من تا همینطور آروم آروم می‌رم ماشین لباس‌شوییُ روشن می‌کنم، تو ام همین‌طور آروم باش و دیگه لگد نزن! آفرین.

سؤال‌های بی‌جواب


من که حساب ِ همه چی رو کرده بودم. کجاش اشتباه بود آخه؟ نکنه روزنامه مث همیشه دروغ می‌گه؟ با اون تیتر مسخره‌اش «قربانی از دام گریخت.» ولی از اون طرف نشونیا درستن ...، اما نبضش که نمی‌زد؟ یعنی چطور شد آخه؟ ... باس برگردم و پیداش کنم و کارِ نیمه رو تموم. اگه بدبیاری پیش نیاد، باس به دکتره بگم، عمل رو بندازه توی بیمارستونی که اینو بستری کردن. همه چی ردیف میشه. فکر خوبیه به شرط اینکه این نگاه سنگینش ُ ازم ورداره... شیطونه می‌گه برو تو نخش، خودش تنش می‌خاره. مث همه. مث همه‌ی اونای دیگه. مث همین سگ‌جون ِ آخری؛ اما نه. این هنوز آخری نشده. فک نمی‌کردم کسی از این روش جون سالم به در ببره. از تصدق‌ات شروع کرده بودم، مثل همیشه، بعد جلب اعتماد، ـ چک! دعوت به محیط‌زیست، ـ چک! من دوستدار طبیعتم، ارواح عمه جونم، ـ چک! داستان شعور کیهانی و انرژی کهکشان‌ها، دعوت به مدیتیشن، خودم کمکت می‌کنم! همه چی چک! اومد هیپنوتیزم شد. خواب مغناطیسی کامل. یه سوزن کوچولو، تخلیه ی خون از بدن به سنگ توالت. حمل جنازه قاتى ضایعات همیشگی، تخلیه‌ی کامل خون توی توالت وقتی طرف توی هیپنوتیزمه. تنها رد یک سوزن جا می مونه که می‌تونه جای هر چیزی باشه. جسدش رو هم مث همیشه خیلی شیک قاتى لاشه‌ی گوسفندا گذاشتم. ساعت هم مث همیشه سه صبح بود که جنازه‌اش روی صندلی پارک نشست؛ یعنی چی شد؟ چطور زنده موند؟ من که همه‌ی راه‌ها رو درست رفتم؛ یعنی چی آخه؟ ...

دست رو دست

جون ِ داداش یه شامی، ناهاری بیا در خدمت باشیم. بعدش هم یه مجلس می‌چینم باهم دوتایی یه حالی ببریم ... نه جون ِ داداش ... این چه حرفیه؟ نزن از این حرفا شاکی می شم آ! ... نه این چه حرفیه؟ ... به مولا سر اون جریان جا خال نداشتم، ... خاطرجمع ... چاکرتیم ... سالاری ... یا علی! 
تلفن همراهش را گذاشت توی جیبش و دستم را که در طول تماس در دستش گرفته بود؛ فشار داد.
ب َ، چاکر داش ِ گلم؛ خوبی؟
با دستپاچگی گفتم: س َس سلام. ...


بخشی از یکی از داستان‌هایم ...

... حتی دختری را می‌شناسم ـ البته اگر به مسائل غیراخلاقی متهمم نمی‌کنید، می‌شناسمش؛ در حد سلام و احوالپرسی، نه آن‌قدر که ارزش داشته باشد شرح‌حالش ضد حال شود وگرنه اصلن نمی‌شناسمش و اگر بمیرم نمی‌گویم که به خاطر یک شاخه گل که از پارک چیده بودم چقدر گریه و زاری کرد. حتم دارم اگر همان شاخه را از گل‌فروشی خریده بودم، این‌قدر ناراحت نمی‌شد و آلان می‌توانستم بیشتر در موردش بنویسم؛ اما همین بهتر، چراکه به قول بچه‌ها، به درد من نمی‌خورد وگرنه آشنایی‌مان از سلام و علیک بیشتر می‌شد، شاید آن‌قدر بالا می‌رفت که به خاطر غیرت، حاضر نشوم در موردش حرفی بزنم اما لیاقت نداشت. زیاده از حد رمانتیک بود. از همین‌هایی بود که برای کرم‌زدگی یک درخت اعتصاب غذا می‌کنند و انگارنه‌انگار که درخت برای ادامه حیات به گرسنگی آن‌ها نیازی ندارد...

بخشی از داستان کوتاه آن زمان‌ها کسی رمانتیک نبود.

نماز باران

برای کسی مهم نبود مردی در انتظار باران، 55 سال، هرروز، با چتر از منزلش خارج می‌شد؛ وگرنه این‌همه حاجی و زائرِ خانه‌ی خدا، نمازی، چه می‌دانم، نیازی! انگار آسمان به خاطر چترش این‌همه سال قهر کرده. حتی این چند پره ابرِ سیاه که بعضی وقت‌ها از آسمان شهر می‌گذرند؛ فقط آفریده‌شده‌اند تا سیاه‌روزی‌مان را به یادمان بیندازند؛ همه‌چیز را فراموش نکنیم و مبادا، رخت عزا درآوریم. راستی چند سال است ریش‌هایمان را اصلاح نکرده‌ایم؟ بینِ خودمان بماند، پشتِ این کوه‌ها همیشه باران می‌بارد. انگار جیره‌ی ما هم همان‌جا قسمت می‌شود. عدالتت را شکر کریم! زمین‌ها که لبشان کربلا را سیراب می‌کند، حتی اگر آبی باشد بعید است بعد از این‌همه سال یادشان مانده باشد سبزه را چگونه می‌رویاندند. قدرت خدا را زمین هم از نامحرم رو می‌گیرد! یکی نبود بگوید پدرسوخته، سیب و گندمت چه بود؟ نکند ویارِ زنت بوده؟ خوب است قابیل زائیده وگرنه چه افاده‌های دیگری می‌داشت؟! تو هم خر شدی و خوردی و قصه‌ی اردنگی‌ات را در تمام کتاب‌ها نوشتند...

آن زمان‌ها، کسی رمانتیک نبود

1

اتاق سرد بود و همچنان بوی مرده می‌داد. بوی مردی که روی همان تختخواب غر- غرو، آرام – آرام فراموش شد. از او تنها سنگی بر جای ماند که اولین سنگی بود که برای احداث مرده‌شور خانه جدید با ضربه‌های سنگین کلنگ یکی از کارگران، همان کارگری که در اتاقی سرد خواهد مرد، شکست. انگار توافقی جهانی است اینکه قابیل با سنگ از راه برسد و هابیل فراموش کرده باشد سلاحی بردارد، بسوزد پدر عاشقی و مظلومانه کلاغی سر تکان دهد، وحشت کند و از همه مهم‌تر، افتخار معاونت در قتل را عهده‌دار شود ... مهم نیست.

برمی‌گردیم به اتاقی که سرد بود. این اتاق در گوشه حیاط خانه‌ای قدیمی قرار داشت. در محله‌ای که مردمش اعتقاد داشتند آن خانه جن دارد و از حسب تصادف مردم آن محله در نظر دیگر همشهریان، یک جوری بودند – انگار جن داشتند – و این بماند که مردم شهر مجاور آن‌ها را یک جوری می‌دیدند و پایتخت‌نشین‌ها که فکر می‌کنند؛ همه شهرستانی‌ها، یک جوری هستند؛ جوری که با هیچ‌چیز جور نمی‌شود! باید سرشان کلاه گذاشت و گفت: - «مبارک است آقا! چقدر بهتان می‌آید!» یا سر تکان داد و متفکرانه نگاهی داشت که «با این کلاه چقدر شبیه فلان بازیگر شده‌اید!»، «اّه! واقعاً نمی‌شناسیدش؟ اشکال ندارد!»

مقدمه‌ای در مقام مؤخره

تاریخی که بر جغرافیای ذهن یک رهگذر گذشته است

سالیان زیادی را از سر گذراندم تا درک کردم آنچه می‌نویسم؛ شعر، داستان یا فیلم‌نامه نیست. این‌ها شهروندان شهر درون من‌اند و اگر هرازگاهی متنی مرتکب شوم و یا تصاویری را سرهم کنم تا فیلمی شکل بگیرد، حتی اگر از این بابت سرمایه‌ی مادی دیگران در میان نباشد، سربار وقت دیگران بودنی در میان است!

آشنایی

خودنوشت

به روایت کارکرد

به روایت تصویر