-
سه شنبه, ۲۳ آبان ۱۳۸۵، ۱۱:۲۳ ق.ظ
چند روز پیش دلم برای عباس معروفی تنگ شده بود. فرصت نبود برایش ایمیل بزنم لاجرم این کار را بعنوان نظر در وبلاگش گذاشتم. اینجا هم اضافه شد بلکه بهانه ای باشد تا دوستان ٬ سال بلوا را بیاد بیاورند.
دلم گرفته بود
سر ریسمانی را که با آن تو را دار ...
زدند ... زیر گریه
کودکان شیلیایی،
: شیمیایی ... یکی فریاد زد و
جنگ شروع شد
یا امام ِ هشتمــ ... ـین سال بود که زیر پاهایم سر خورد
صندلی
و افتادم
...
...
..
.
کسی خبرم را نگرفت و
تنها کودکان ِ سنگسر
به سرم سنگ زدند
و سنگر گرفتند
و قهوه سفر
خبر میداد
رفتم و رفتم و رفتم و
پشت اینهمه سال، تو را گریه کردم
تا برگردی
از جنگ
از سفر و همهی راههایی که ما را از هم جدا میکند
تا دلم
باز شود
گرهی ریسمانی که تو را از آن آویزان کردند
تا خشک شوی.
آنلاین با تمام ضعفهایش تقدیم به عباس عزیزم
قربانت: انارام