وحید پیام نور

مطالبی پیرامون اندیشه، اجتماع و هنر

اتفاق نمی‌افتد؛ تف می‌شود توی سرنوشت آدمی

(یک)
از این اتفاق که می‌افتم
کسی هم خبردار نمی‌شود افتراق افتادن و اتفاق چیست!
انفاق جای خود دارد فقط اگر بیفتم به دست‌وپایت
دل رحم‌تر از تو مادر تاریخ
نزائیده ـ هنوز بادهای شمال گوزنی را که شاخ‌هایش سرخدار است!
کبکم خروس نمی‌خواند ...

مثل اهالی کبک از دراکولا
مسلمان از کوکاکولا
خودم از تو
می‌ترسم!
باور نمی‌کنی؟
من شعری زائیده بودم که ...
... با طعم توت‌فرنگی
درس تنظیم خانواده شد!
...

سانسور کرده‌ام خودم را تا تو راحت‌تر بخوابی آقا
به خدا
این حرف‌ها گفتن ندارد
زدن جای خود؛
یک‌لحظه خستگی در کن؛
دست نگهدار
کنار بزرگ‌راه
تا ببینی دخترها راحت‌تر از این حرف‌ها به خانه‌ی‌شان می‌رسند!

گور پدر سیاست را هم نجس کردیم و خونمان مباح
به استغفرالله هم ...
استغفرالله؛ رسیدیم
کلمه کم داشتیم تا وحدت را بفهمیم؛ فقط همین
وگرنه سر هر شاخه را بگیری
ریشه را چیزی نمی‌شود؛
مثل شرکت‌های هرمی
مثل حرم‌های شرکتی
مثل خیلی چیزهای دیگر و خیلی کسان دیگری که از ما بهترند.

بهتر نیست به‌جای این حرف‌ها
زیپ شلوارتان را بالا
بکشید
سیفون را و انگارنه‌انگار که ...!

(دو)
غزل نمی‌گویم
که قافیه حدس زدنی نباشد تا بتوانم حرفم را بزنم
وگرنه قافیه را
خوب باختیم
و سرمربی هم می‌داند
که یازده نفر ما مثل پنج نفر آن‌ها نمی‌شود
بی‌خود دادوبیداد می‌کند و
بیداد بیشتر!

(سه)
مداد شکست خوردگی سرخدار است
و سرما بهانه افتادن درخت.
من از لاغر شدن جنگل فهمیدم
خستگی میرزا کوچک خان را
وگرنه خودش درد و دل نمی‌کرد
دل‌دل می‌زد
سمند
تا سربالایی‌ها را در دستگاه‌های موسیقی جای دهد
قسمتش این بود
سر از دستگاه تناسلی درآورد و به‌عوض معاهده‌ی ترکمنـ ـ ـچای صادر کند
و بعد برود سراغ دختران اتوبانی
بوق
ترمز
صدای درب خودروی ملی
و جیغ ممتدی که دختر را به تخت می‌رساند.
جیغ می‌کشد
تو هم می‌کشی
روی سرت پتو را
صبح روسری‌اش را جلو
ظهر انتهای کوچه‌ی بن‌بستی
غروب دربستی
خانه‌ی رمال پیری که مال ندارد، حال ... جای خود؛
لال
می‌شود برابر زخمی که روی گلو
له می‌شود
زیر دگردیسی نسل‌ها
نخ‌ریسی تاریخ
دیس ـ دیس ماشین‌ها
و صدای خش‌خش برگ‌ها
توی صفحه‌ی گرامافون ...
عبدالباسط از رفتن من خبر می‌دهد.
تا فراموش کنند همه
گوزن‌ها در کدام فصل جفت‌گیری می‌کنند!

(چهار)
وحدت وجود را سر می‌کشم
به‌سلامتی ریق رحمت
پیک بعدی
خبر می‌آورد
یکی از شیشه‌های ایوان آیینه
درگوشی به یکی گفته: دوستت دارم
و آجری از ردیف سنگ‌فرش‌ها خودکشی کرده!
منتظر نمانده تا الکی گفته شود
الکی الک خودش را
به دیوار کوبید
سرش را
سرمربی
همه می‌دانند دلارهای تانکرده
آدم را تا می‌کند!

انتها ندارد این دردها
فقط یک‌مرده می‌فهمد
عذاب قبر چیست!

زنده باشی آقا!

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

مقدمه‌ای در مقام مؤخره

تاریخی که بر جغرافیای ذهن یک رهگذر گذشته است

سالیان زیادی را از سر گذراندم تا درک کردم آنچه می‌نویسم؛ شعر، داستان یا فیلم‌نامه نیست. این‌ها شهروندان شهر درون من‌اند و اگر هرازگاهی متنی مرتکب شوم و یا تصاویری را سرهم کنم تا فیلمی شکل بگیرد، حتی اگر از این بابت سرمایه‌ی مادی دیگران در میان نباشد، سربار وقت دیگران بودنی در میان است!

آشنایی

خودنوشت

به روایت کارکرد

به روایت تصویر