وحید پیام نور

مطالبی پیرامون اندیشه، اجتماع و هنر

نماز باران

برای کسی مهم نبود مردی در انتظار باران، 55 سال، هرروز، با چتر از منزلش خارج می‌شد؛ وگرنه این‌همه حاجی و زائرِ خانه‌ی خدا، نمازی، چه می‌دانم، نیازی! انگار آسمان به خاطر چترش این‌همه سال قهر کرده. حتی این چند پره ابرِ سیاه که بعضی وقت‌ها از آسمان شهر می‌گذرند؛ فقط آفریده‌شده‌اند تا سیاه‌روزی‌مان را به یادمان بیندازند؛ همه‌چیز را فراموش نکنیم و مبادا، رخت عزا درآوریم. راستی چند سال است ریش‌هایمان را اصلاح نکرده‌ایم؟ بینِ خودمان بماند، پشتِ این کوه‌ها همیشه باران می‌بارد. انگار جیره‌ی ما هم همان‌جا قسمت می‌شود. عدالتت را شکر کریم! زمین‌ها که لبشان کربلا را سیراب می‌کند، حتی اگر آبی باشد بعید است بعد از این‌همه سال یادشان مانده باشد سبزه را چگونه می‌رویاندند. قدرت خدا را زمین هم از نامحرم رو می‌گیرد! یکی نبود بگوید پدرسوخته، سیب و گندمت چه بود؟ نکند ویارِ زنت بوده؟ خوب است قابیل زائیده وگرنه چه افاده‌های دیگری می‌داشت؟! تو هم خر شدی و خوردی و قصه‌ی اردنگی‌ات را در تمام کتاب‌ها نوشتند...

میمینیسم

دستمال‌های کاغذی را از کف اتاق جمع می‌کنم، در دستم مچاله می‌شوند و روبروی آیینه، کبودی کتفم را پشتِ دکمه‌های پیرهنم مخفی می‌کنم. آقای مخاطب که با ولعِ تمام، این سطرها را با چشم‌هایت دنبال می‌کنی و می‌خواهی از پشتِ این سطرها، پیرهنم را پاره کنی، صدای نفس‌هایت عذابم می‌دهد. می‌خواهم باکمال تأسف به اطلاعتان برسانم، من زنم و به‌شدت به اخلاق پایبند ...

 

آن زمان‌ها، کسی رمانتیک نبود

1

اتاق سرد بود و همچنان بوی مرده می‌داد. بوی مردی که روی همان تختخواب غر- غرو، آرام – آرام فراموش شد. از او تنها سنگی بر جای ماند که اولین سنگی بود که برای احداث مرده‌شور خانه جدید با ضربه‌های سنگین کلنگ یکی از کارگران، همان کارگری که در اتاقی سرد خواهد مرد، شکست. انگار توافقی جهانی است اینکه قابیل با سنگ از راه برسد و هابیل فراموش کرده باشد سلاحی بردارد، بسوزد پدر عاشقی و مظلومانه کلاغی سر تکان دهد، وحشت کند و از همه مهم‌تر، افتخار معاونت در قتل را عهده‌دار شود ... مهم نیست.

برمی‌گردیم به اتاقی که سرد بود. این اتاق در گوشه حیاط خانه‌ای قدیمی قرار داشت. در محله‌ای که مردمش اعتقاد داشتند آن خانه جن دارد و از حسب تصادف مردم آن محله در نظر دیگر همشهریان، یک جوری بودند – انگار جن داشتند – و این بماند که مردم شهر مجاور آن‌ها را یک جوری می‌دیدند و پایتخت‌نشین‌ها که فکر می‌کنند؛ همه شهرستانی‌ها، یک جوری هستند؛ جوری که با هیچ‌چیز جور نمی‌شود! باید سرشان کلاه گذاشت و گفت: - «مبارک است آقا! چقدر بهتان می‌آید!» یا سر تکان داد و متفکرانه نگاهی داشت که «با این کلاه چقدر شبیه فلان بازیگر شده‌اید!»، «اّه! واقعاً نمی‌شناسیدش؟ اشکال ندارد!»

مقدمه‌ای در مقام مؤخره

تاریخی که بر جغرافیای ذهن یک رهگذر گذشته است

سالیان زیادی را از سر گذراندم تا درک کردم آنچه می‌نویسم؛ شعر، داستان یا فیلم‌نامه نیست. این‌ها شهروندان شهر درون من‌اند و اگر هرازگاهی متنی مرتکب شوم و یا تصاویری را سرهم کنم تا فیلمی شکل بگیرد، حتی اگر از این بابت سرمایه‌ی مادی دیگران در میان نباشد، سربار وقت دیگران بودنی در میان است!

آشنایی

خودنوشت

به روایت کارکرد

به روایت تصویر