وحید پیام نور

مطالبی پیرامون اندیشه، اجتماع و هنر

این روزهای من ـ خلوت

شاید این حرف‌ها برای هیچ‌کس مهم نباشد؛ اما ...
آن‌هایی که سریال «خانه‌ی سبز» را ندیده‌اند؛ بدانند که از دستشان خیلی چیزها رفته. بازی خیره‌کننده‌ی مرحوم خسرو شکیبایی، یک‌طرف و حرف‌های سبزی که هر جا هر جا نمی‌توان زد و بیژن بیرنگ با همکاری مسعود رسام، خوب حرف‌هایی زدند. این مجموعه‌ی تلویزیونی اجتماعی ـ خانوادگی که در اپیزودهای 40 دقیقه‌ای از شبکه‌ی دو سیما پخش می‌شد، درواقع روایت رضا صباحی (مرحوم خسرو شکیبایی) یک وکیل دادگستری بود درباره‌ی مسائلی که برای «خانه‌ی سبز»ی‌ها رخ می‌داد.

این روزها...


سلام. می‌دانم نیستم. می‌دانم می‌آیید و می‌خوانید و می‌روید. می‌دانم در این مدت که نبوده‌ام 29 برداشت از مطالب بدون درج منبع شده. آن‌وقت آیا این انصاف است که آدم بیاید و بنویسد؟ صدالبته در ننوشتن بی‌انصافی بیشتری است و آدمی پی بهانه که باشد، پیراهن خلیفه‌ای که خود کشته را بیرق قیام می‌کند. از اساس این روزها گرفتار امور انتشارات هستم. پایان سال است و باید پیش از خوردن به نوروز، کتاب‌ها را از چاپخانه بیرون کشیده باشیم والا بحث عیدی بچه‌ها و شیرینی چاپچی و لیتوگرافی و ... در کنار سایر هزینه‌ها، آدمی را نماز آیات لازم می‌کند. این هم از شوخی، روحیه‌ی‌مان عوض شد. برویم پی کارمان. یک برنامه‌هایی برای اینجا دارم، اما چون هر برنامه‌ای را که آشکار کردم، نشدنی درآمد حرفی نمی‌زنم. به‌هرحال، بگذریم نیمه‌شبی برویم لابه‌لای خواب‌هایمان گم شویم.

یازدهم دی‌ماه

روزهای تقویم، یکی پس از دیگری، می‌آیند. مناسبت‌ها، میان تقویم شبیه ترکش‌های یک بمب خوشه‌ای پخش‌شده‌اند. مناسبت‌های خوب، مناسبت‌های خوب‌تر، مناسبت‌هایی که فکر می‌کنیم بد هستند ...
از تمام این روزها و شب‌ها که بگذریم، در جغرافیای کشوری که تو، برای حفظ حریمش به سرفه افتادی، مردمانی هستند که لااقل تو دوستشان داشتی. دیگران را کاری ندارم، این دوستان مناسبت‌های مختلفی را به من تبریک می‌گویند. مثل نوروز، مثل روز تولدم، سالروز ازدواجم یا ... انکار نمی‌کنم دوستانی دارم که حتی شب یلدا را تبریک می‌گویند یا چهارشنبه‌سوری را.

در خوشی‌هایم شریک شوید

تقریبن از دو هفته پیش، تصمیم به ایجاد تغییر در سبک زندگی‌ام گرفتم. همیشه دیر می‌رسم مثل حالا. پس‌ازاینکه به فکر سلامتی جسم افتادم، رفتم آزمایش دادم تا ببینم با خودم چند چندم. نتیجه، یک راست راهی بیمارستانم کرد. به علت عارضه هایبر تری‌گلیسیرید و چربی خون و همین‌طور دریافت نشان افتخار از مقام محترم دیابت. نمی‌خواهم چس ناله کنم، شکر خدا همیشه آن‌قدر شهامت داشته‌ام با خریت‌ها و اشتباهاتم روبرو بشوم و اعتراف کنم که اشتباه کرده‌ام. این هم موردی دیگر؛ اما آنچه قصد طرح آن با دوستان را دارم این نیست که بیایید و فکر کنید یا ناراحت بشوید که من دیابتی شدم و ... بلکه می‌خواهم در لذتی شیرین سهیمتان کنم.

دعوت‌نامه رسمی به اندیشیدن

بعضی از اوقات مثل همین حالا، احساس می‌کنم انگشتی برای به دهان گرفتن، برایم نمانده است. گور بابای سیاست و هرچه سیاسی‌کاری است، صداقت را عشق است که عجالتن چند وقتی است رفته است دیدوبازدید اقوامش و هنوز برنگشته است و به‌راستی‌که چقدر جای ایشان و قوم‌وخویش گرامی‌شان خالی است. بخصوص عالی‌جناب فتوت و سرکار خانم وفا. در همین مقام شایسته است یادی شود از مرحوم مغفور، جنت‌مکان، خلدآشیان، جناب آقای مهندس انسانیت و همسر محترمشان سرکار علیه، نوع‌دوستی! چه شرافتی با ایشان بود؛ یاد و نامشان به پهنه‌ی آسمان بلند باد.
و اما بعد...

چالش ِ چالش کتاب!

خب انگار شکر خدا تب چالش کتاب، فروکش نمود و حالا می‌توان درباره‌اش حرف زد چراکه اگر همان زمان حرفی به میان می‌آمد، ممکن بود عده‌ای گمان آن برند که نگارنده‌ی این سطور را با معرفی کتاب، دشمنی است و از سویی به‌شخصه دوست داشتم تا کتب موردعلاقه‌ی دوستانم را بشناسم. باری بهر جهت.

نخست عارض بشوم با هر طرحی که مربوط به معرفی کتاب باشد، سخت موافقم اما همیشه در گزینش کلمات وسواس داشته‌ام. وقتی می‌گوییم چالش فضایی رقابتی در ذهن نقش می‌بندد که لااقل دو سو دارد. چالش‌های پیشین هم‌چنین بوده. یا این کار را انجام می‌دهی یا فلان جریمه را می‌پردازی، فلان کمک نوع‌دوستانه را انجام می‌دهی و ... که این برنامه‌ی معرفی کتاب که با عنوان «چالش ده کتاب تأثیرگذار» ....

توضیحات ...


سلام. مدتی نبودم و این دلایل بسیاری داشت. نخست اینکه مدتی است فشار کاری آن‌قدر زیاد شده که نمی‌رسم چیزی بنویسم. دوم اینکه این لابه‌لا مسافرت بودم. مشهد و کرمان و تهران و حالا هم که برگشتم سخت مشغول کارهای عقب مانده ام. حرف های زیادی دارم و احساس می‌کنم امروز فرداست که از نزدنشان منفجر بشوم. بعضیا مثل صادق اس ام اس زدند که چرا به‌روز نمی‌کنی، بعضی‌ها هم کامنت گذاشتن و همین حرف رو زدن. گفتم کامنت داغ دلم تازه شد. دوستانی که پرسیدند کامنت‌ها کجا رفت باس بدونن که در ادامه‌ی مطلب امکان درج کامنت هست ولی یه مشت آدم بیخود و مزخرف از باگ‌های میهن بلاگ استفاده کردن و کامنت‌های مسخره‌ی تبلیغاتی صد من یه غاز می‌ذارن واسه‌ی همین من این امکان رو غیرفعال کردم. مورد دیگه اینکه دارم روی جابجایی فکر می‌کنم و تغییر سرور. راستش سیستم بلاگ دات آی آر امکانات زیادی داره ولی از اونجایی که من یه میهن بلاگی‌ی قدیمی هستم و به میهن بلاگ علاقه شخصی دارم، دلم نمیاد. والا اون سیستم امکان مهاجرت داره که بدون از دست رفتن چیزی به‌راحتی می‌شه اسباب‌کشی کرد. از طرف دیگه طبق آمار آلان همه‌ی دوستانی که میان و این تارنگار رو می خونن از دامنه‌ی www.payaamnoor.ir ورود پیدا می‌کنن. به‌هرحال اگه اسباب‌کشی کنم احتمالن تغییرات محتوایی زیادی در تارنگارم خواهم داد. احتمالن سرفصل‌ها رو مورد بازبینی قرار می‌دم و بعد طبق برنامه‌ی مشخص روش کار می‌کنم. به‌هرحال گفتیم گفتنی‌ها رو و حالا بریم که کلی کار داریم.

مقدمه‌ای در مقام مؤخره

تاریخی که بر جغرافیای ذهن یک رهگذر گذشته است

سالیان زیادی را از سر گذراندم تا درک کردم آنچه می‌نویسم؛ شعر، داستان یا فیلم‌نامه نیست. این‌ها شهروندان شهر درون من‌اند و اگر هرازگاهی متنی مرتکب شوم و یا تصاویری را سرهم کنم تا فیلمی شکل بگیرد، حتی اگر از این بابت سرمایه‌ی مادی دیگران در میان نباشد، سربار وقت دیگران بودنی در میان است!

آشنایی

خودنوشت

به روایت کارکرد

به روایت تصویر