-
دوشنبه, ۱۳ خرداد ۱۳۹۲، ۰۲:۱۴ ق.ظ
□
از انگشتهای کشیده میترسم
از ظریف جثهها هراس دارم
کمر ِ باریک و بینی کوچک
میان ِ خونم آدرنالین میپاشد
بااینهمه وحشت
رمز اشتیاقم به تو معلوم نیست.
□
از انگشتهای کشیده میترسم
از ظریف جثهها هراس دارم
کمر ِ باریک و بینی کوچک
میان ِ خونم آدرنالین میپاشد
بااینهمه وحشت
رمز اشتیاقم به تو معلوم نیست.
آقایان خانمها، بنده، وحید پیام نور، حاکم بلامنازع سیاره که شما از این به بعد میتوانید آن را زمیندور بنامید، از شما جهت بازدید از سیارهی مان دعوت به عمل میآورم. مسائل و موارد قابلتوجه در این سیاره:
* ) در این سیاره رابطهی کارگر کارفرمایی هرگز شکل نخواهد گرفت درنتیجه رد و پایی از اندیشهی کمونیسم در آن نیست!
* ) در این سیاره زمینهای فوتبال را دادهایم مین کاشتهاند! مرد میخواهم بیاید فوتبال
* ) در این سیاره کلن پدیدهی تلویزیون هرگز اختراع نخواهد شد!
* ) در سیارهی ما، قارهی امریکا هیچوقت کشف نخواهد شد و میدهیم قاره اروپا را هم به بخشی دورتر تبعید کنند تا شاهد هیچ جنگ جهانی دیگری نباشیم.
□
بدون استخاره و تردید
دوستت دارم
بدون اما و اگر
و ...
ایکاش
هرروز صبح چشمهایت بیدارم میکرد
برای نماز و نان نمزده توی سبد
سفرهای ساده باشد و
دستهای تو چای بریزد
پس از مدتها بالاخره امشب مجالی دست داد تا آرشیو پستهایم را در وبلاگهای قبلی که بنا به دلایل مختلف، پاک نموده بودم را به دست بیاورم. در همین امشب نیز قصد دارم همهی آن پستها را از نو در این نشان تازه بارگذاری نمایم. بااینکه شاید هر کس دیگری بود، با داستانهایی که بر سرش رفته و بلاهایی که از نوروز امسال دیده، خط بطلانی روی همهی این نوشتهها میکشید و عطایش به لقایش میبخشید. ولی نظر به اینکه من به سادهترین شکل ممکن وحید پیام نور هستم. دیدم بد نیست، خلاصهای از فعالیت وبلاگ نویسیام را زنده کنم. اگرچه، کسی هنوز نشان این وبلاگ را نمیداند جز یکی دو دوست بسیار صمیمی و عزیز. اگرچه این کار، نظراتی که دوستان لطف کرده بودند را بازنمیگرداند، رتبهبندی گوگل را همچنین شمارشگر بازدیدکننده را و خیلی چیزهای دیگر را ولی صرفاً به جهت اینکه گرامی داشتی باشد بر آن آمدوشدها و اظهار لطفها، چنین شد که ملاحظه میفرمایید.
□
مثل سگ
شبها بیدار و روزها
پارس میکنم.
گمشده آرزوهای سادهام میان سگ دو زدنهای
من
از یاد بردهام
چگونه از فشنگ مژههایت چه گوارا بودم
مست میشدم با شراب نوهایت
میان میدان مین
شاخ میزدم زمین زیر پایم را
بو میکشیدم استخوان تازه روئیده از خاک را و میگفتم:
سوار بازوهای من شو، غصه چرا؟
بازوکایت را هم برایت میآورم
قربان غریبیات برادر!
که از معراج به خیابان مرجوعت میکنند تا باور نکنی
این خرابشده
همان معشوقهای است که جواب سلامت را به زمین میداد
حالا تابوتت را تماشا میکند و آدامس میترکاند
راستی،
خانهی ما خراب بهمن کدام زمستان شد؟
حالا تابوتت را تماشا میکند و آدامس میترکاند
همان معشوقهای که جواب سلامت را به زمین میداد
اسمش بهار بود انگار
میگفتی: در زمستان آمده و این معجزهی خداست!
جای قرآن برایم لورکا خوانده بودی
تا باورت کنم
برایت قرآن میخوانم تا باورم کنی
کجایی برادر ببینی که دختران انقلاب
صادراتی شدهاند
و هر چه انقلاب را پا بزنی
چیز ِ بهدردبخوری پیدا نمیکنی
جز فیلمهای بیپرده و
پردهای
کشیدهاند و معرکه میگیرند
ما که مارخور نبودیم
افعی گیر برایمان فرستادهاند!
مادر ـ پدر ندارد این بیهمهچیز
میترسم مرا به خاطر همین دردها
که دارد دلم
هوای رفتن و پایم را لب ِ مزار ِ تو
جاگذاشتهام
خودم را
توی کمد ِ لباسهایت
تا بوی خاک مستم کند
سردردم اما با سربند تو حتی خوب نمیشود
خوب نمیشود
قمر، اگر عقرب گزیده باشداش
شب و روز توی خودش غرق میشود و...
مثل سگ پاچه میگیرد
همکلاسیات که حالا برای خودش ناظمی شده
نظام جمع میدهد و
نظام جدید و قدیم را
قاتى کرده
خودش را در همهچیز
شورای مدرسه، محله، شهر،
اسلامی
علیالظاهر
از باطن هم فقط خدا خبر دارد!
پارس تمام میشود
...
میماند شبهای من
که بر مزار تو صبح میشود!
وحید پیام نور ـ یکم بهمنماه 1389 ـ شیراز
تقدیم به عزیزانی که بانام رفتند و گمنام بازگشتند ...
وحید پیام نور سرودهها نظرات 3
شنبه 25 آذر 1391
12:17 ق.ظ
□
مثل سگ
شبها بیدار و روزها
پارس میکنم.
گمشده آرزوهای سادهام میان سگ دو زدنهای
من
از یاد بردهام
چگونه از فشنگ مژههایت چه گوارا بودم
مست میشدم با شراب نوهایت
میان میدان مین
شاخ میزدم زمین زیر پایم را
بو میکشیدم استخوان تازه روئیده از خاک را و میگفتم:
سوار بازوهای من شو، غصه چرا؟
بازوکایت را هم برایت میآورم
قربان غریبیات برادر!
که از معراج به خیابان مرجوعت میکنند تا باور نکنی
این خرابشده
همان معشوقهای است که جواب سلامت را به زمین میداد
حالا تابوتت را تماشا میکند و آدامس میترکاند
راستی،
خانهی ما خراب بهمن کدام زمستان شد؟
حالا تابوتت را تماشا میکند و آدامس میترکاند
همان معشوقهای که جواب سلامت را به زمین میداد
اسمش بهار بود انگار
میگفتی: در زمستان آمده و این معجزهی خداست!
جای قرآن برایم لورکا خوانده بودی
تا باورت کنم
برایت قرآن میخوانم تا باورم کنی
کجایی برادر ببینی که دختران انقلاب
صادراتی شدهاند
و هر چه انقلاب را پا بزنی
چیز ِ بهدردبخوری پیدا نمیکنی
جز فیلمهای بیپرده و
پردهای
کشیدهاند و معرکه میگیرند
ما که مارخور نبودیم
افعی گیر برایمان فرستادهاند!
مادر ـ پدر ندارد این بیهمهچیز
میترسم مرا به خاطر همین دردها
که دارد دلم
هوای رفتن و پایم را لب ِ مزار ِ تو
جاگذاشتهام
خودم را
توی کمد ِ لباسهایت
تا بوی خاک مستم کند
سردردم اما با سربند تو حتی خوب نمیشود
خوب نمیشود
قمر، اگر عقرب گزیده باشداش
شب و روز توی خودش غرق میشود و...
مثل سگ پاچه میگیرد
همکلاسیات که حالا برای خودش ناظمی شده
نظام جمع میدهد و
نظام جدید و قدیم را
قاتى کرده
خودش را در همهچیز
شورای مدرسه، محله، شهر،
اسلامی
علیالظاهر
از باطن هم فقط خدا خبر دارد!
پارس تمام میشود
...
میماند شبهای من
که بر مزار تو صبح میشود!
یکم بهمنماه 1389 ـ شیراز
برای کسی مهم نبود مردی در انتظار باران، 55 سال، هرروز، با چتر از منزلش خارج میشد؛ وگرنه اینهمه حاجی و زائرِ خانهی خدا، نمازی، چه میدانم، نیازی! انگار آسمان به خاطر چترش اینهمه سال قهر کرده. حتی این چند پره ابرِ سیاه که بعضی وقتها از آسمان شهر میگذرند؛ فقط آفریدهشدهاند تا سیاهروزیمان را به یادمان بیندازند؛ همهچیز را فراموش نکنیم و مبادا، رخت عزا درآوریم. راستی چند سال است ریشهایمان را اصلاح نکردهایم؟ بینِ خودمان بماند، پشتِ این کوهها همیشه باران میبارد. انگار جیرهی ما هم همانجا قسمت میشود. عدالتت را شکر کریم! زمینها که لبشان کربلا را سیراب میکند، حتی اگر آبی باشد بعید است بعد از اینهمه سال یادشان مانده باشد سبزه را چگونه میرویاندند. قدرت خدا را زمین هم از نامحرم رو میگیرد! یکی نبود بگوید پدرسوخته، سیب و گندمت چه بود؟ نکند ویارِ زنت بوده؟ خوب است قابیل زائیده وگرنه چه افادههای دیگری میداشت؟! تو هم خر شدی و خوردی و قصهی اردنگیات را در تمام کتابها نوشتند...
شاید یکی از همین روزها
دوباره برایت نوشتم
اسمم
را پشت پاکت سیگارت
تا از یاد نبری
نامم را تا آخرین نخ.
سالیان زیادی را از سر گذراندم تا درک کردم آنچه مینویسم؛ شعر، داستان یا فیلمنامه نیست. اینها شهروندان شهر درون مناند و اگر هرازگاهی متنی مرتکب شوم و یا تصاویری را سرهم کنم تا فیلمی شکل بگیرد، حتی اگر از این بابت سرمایهی مادی دیگران در میان نباشد، سربار وقت دیگران بودنی در میان است!
آشنایی
خودنوشت
به روایت کارکرد
به روایت تصویر