-
جمعه, ۲۲ دی ۱۳۹۱، ۰۲:۳۵ ق.ظ
روی آسمان مینویسم
نامت را
هوا ابری که میشود
میفهمم نگرانمی
دلت را قربان
بیتابی نکن
یکی از همین روزها
پاهایم روی زمین میخ میشود و سراغت میآیم
مجهز
به لبخند و خلاصهای از هلند
تا برایم دف بزنی
با سینیی در دستت
روی آسمان مینویسم
نامت را
هوا ابری که میشود
میفهمم نگرانمی
دلت را قربان
بیتابی نکن
یکی از همین روزها
پاهایم روی زمین میخ میشود و سراغت میآیم
مجهز
به لبخند و خلاصهای از هلند
تا برایم دف بزنی
با سینیی در دستت
□
شاید
یکی از همین روزها
پشت غبار قارچ
گم شدم
نوشتم
برای مادرم
بمیرم
این روزها حال همهی ما گرفته است
تنها هرازگاهی
لبخند میزنیم
شاید یکی از همین روزها برگشتم
پی کفشهای کودکیام
تا برگردم
به آغوش همیشه گشودهات
اول تو را نوازش میکنم
بعد میروم تخت خواب میبینم
شاید هم درختی را پیش از آنکه تخت بشود
و یا قبلتر خواب زمین را ببینم
که مرا زائید و وزنش زیاد شد
تبر به دست به دنیا نیامدهام
که جنازهام را توی تابوت شیشهای گذاشتند
توی خوابهایم
زنی جیغ کشید
اقراء،
به اسم تو
آغاز میشوم از آی با کلاه
با سین و آی دیگر،
کلاه از سر برمیدارم.
از دلتنگیهایم نمیگویم تا بیتابی نکنی
وگرنه
اللهاعلم به ذات الـ... عبور میکنم ...
سالیان زیادی را از سر گذراندم تا درک کردم آنچه مینویسم؛ شعر، داستان یا فیلمنامه نیست. اینها شهروندان شهر درون مناند و اگر هرازگاهی متنی مرتکب شوم و یا تصاویری را سرهم کنم تا فیلمی شکل بگیرد، حتی اگر از این بابت سرمایهی مادی دیگران در میان نباشد، سربار وقت دیگران بودنی در میان است!
آشنایی
خودنوشت
به روایت کارکرد
به روایت تصویر