وحید پیام نور

مطالبی پیرامون اندیشه، اجتماع و هنر

رضا


… و حتی به مخبر الدوله گفتم باید فکری به حال روزهای نیامده‌تان فرمایید. به معین التجار هم خاطرنشان شدم عوض آنکه حساب‌وکتاب کسبش را از رمال بخواهد، آقازاده‌اش را دلالت کند به ریاضیات و علم تجارت بلکه سرش عوض برهنه کردن نسوان و نوامیس رعیت به کار بیافتد و از سرباری‌اش کم شود. هین که خیره‌‌سری روزگار، سرای مملکت را سراسر سرانیده است به ویرانی. حاج غلامرضا بارچی پیشنهاد جلای وطن می‌داد. می‌گفت:
: باید به هندوستان بروی. آنجا مناسب سرهایی چون شماست میرزا. هرکس سر در کار خودش دارد.
و دستی بر جای زخم بین ابروهایش کشید.
ـ آنجا مستعمره است حاجی، در ثانی زوجه در هندوستان به آتش مرگ زوج سوزانده می‌شود.
: استغفرالله ...
ـ یحتمل اگر ملک‌الموت رسید و الرحیل‌مان را نواخت، منزل ما به آتش کشیده شود که اجل مرا امان نداده؟ حق است آیا؟
: چه بگویم والله. گفتم بروی جایی که یک روز نظمه‌چی و روز دیگر شیخ و روز بعد عوام‌الناس کلاهت را نزنند. لااقل اگر حرفی زدی، کسی نفهمد چه می‌گویی.
مشکل در همین نفهمی‌ هم‌زبان‌ها بود. آدم برود جایی که چون زبان بیگانه‌ای دارد فهم نشود؟ خداوند آدمی را از نعمت خرد بهره‌مند فرمود تا بیندیشد. غیب‌گوئی نیست و دلیل مکاشفه اگر وقایع اتفاقیه مملکت را از پیش بگویی. تورق تاریخ، می‌آموزد حاکمین چگونه تغییر می‌کنند. بعد که حرف ما شد و شاهزاده را کنار زدند، ما را روانه‌ی دارالمجانین کردند. انصافاً چه خوب جایی است. لااقل منزل به آتش کشیده نمی‌شود و با زبان آدمیزادی سخن می‌گوییم. بماند که همسایه‌ها می‌فهمند!

اعتراف یک همکار


وحید پیام نور داستان نظرات 0
شنبه 5 اردیبهشت 1394
04:56 ب.ظ
: «صدبار گفتم؛ بازم چشم، توی فیس‌بوک آشنا شدیم، چند بار رفتیم پارتی، چند بار اومد خونه‌ی ما. گفت سرویس مدرسه‌اش دهنش ُ سرویس کرده و راه بازه. بعد یه مدت گفت نمی‌خواد با ما باشه؛ ما جاسویچی نیسیم آقا، گفتیم: خوش. بعد یه سال دوباره اومد سراغمون که رامین، بیا در حقم مردونگی کن. مامانم، روی مخم اسکی می‌ره با کاراش. به دادم برس هرچقدرم پول بخوای بهت می‌دم. خداییش دلم سوخت می‌گفت باباش اصن حواسش بهشون نی، صبح میره شب میاد با خودش نمی‌گه زنه چه می‌کنه چه نمی‌کنه. خودش گفت نمی‌دونم آره اگه من بخوام دوست‌پسرمو بیارم خونه کلی فحش می‌خورمو موبایلم ضبط می‌شه اونوخ خودش هرروز با یکیه. به همین پویا و یاسر گفتم بریم، یه پولی کاسب بشیم. ماسک زدیم ریختیم توی خونه. لای درُخودش بازگذاشته بود. مادرشُ بستیم بردیم تو اتاق زدیم. داداش کوچیکش رو توی اون اتاق. بعد گفت نقشه عوض. اگه بکشیمشون، 700 میلیون میده.»
ـ «دروغ میگه آقای قاضی، اینا ریختن پدر مادرمو کشتن، خودمو زخمی کردن...»
قاضی دکمه‌ی پیراهن‌اش را باز کرد و گفت: هر وقت نوبت شما شد حرف بزن. بگو پسر و خمیازه اش را پشت دست‌اش پنهان کرد.
: «داداشش رو مجبور کردیم زنگ بزنه باباش. مادرشو با طناب پرده خفه کردم. قرارشد پدرش که اومد پویا امونش نده. چاقوپیچش کنه. گفت واسه اینکه کسی شک نکنه یه چاقو هم به دس من بزنید. ما هم زدیم و زدیم به چاک. یه هفته نشده، کلانا ریختن سرمون. الانم خدمت شماییم. مگه خودش اسم مارو نداد؟ حالا میخواد سه‌پایه زیرپامونو بکشه.»

از منِ تو به توی من


فکر نکنم کسی جز من از اینکه یکی به شکم‌اش لگد بزند، خوشحال شه! می‌دونی؟ با خودم می‌گم: داره یادمی‌گییره به دنیا پشتِ پا بزنه. می‌دونی؟ اینو هیچوقت فراموش نکن، همه‌ی سختی‌هایی که می‌کشم؛ واسه خاطر ِ توئه. می‌دونی چقدر سخت می‌تونه باشه که هر روز، از صبح تا غروب، یه دست‌ت به کمرت باشه و یه دست‌ت به کار؟ مثلن همین دیروز، کلی خرت و پرت رو از کف اتاق جمع کردم، گذاشتم توی کشوها، صدبار هم گفتمابابا، یکی بیاد ریل این کشوها رو درست کنه...، اما کیه بشنوه؟ هنوز ظرفای صبحونه رو نشستم، کلی ساز رو هم تلمبار شده. می‌دونی که؟ جاز از همین دیگ و قابلامه‌ها پا گرفته. حالا بعدن برات تعریف می‌کنم چجوری! راستی، می‌دونی چن وقته نتونستم بشینم پا پیانو؟ دقیقن سه ماه و ده روز و چهار ساعته! درست از اولین لگدی که زدی! انگار نه انگار نباس کار کنم! اما کو یاور؟ می‌دونی، برات کلی برنامه دارم. نمی‌خوام مث بعقیه شی. بی‌نظم، سربه هوا، نیگا اینجا رو، نیگا...! می‌بینی؟ صدبار گفتمش از این زهره‌ماری‌ها نکش، مگه به گوشش می‌ره؟ میگه همه میکشن! یکی عرق، یکی مواد، یکی خجالت، یکی غصه، یکی ... نه این یکی‌ها رو تو ندونی بهتره... والا به قرآن، آدم چشاش شیش‌تا می‌شه، مردم چطور نون درمیارن؟! گفتم شیش! یعنی اگه طرف من نباشی و بری طرفِ اون، دیگه نه من نه تو! نیگا آسمون آبیه! نیگا ... خُب من تا همینطور آروم آروم می‌رم ماشین لباس‌شوییُ روشن می‌کنم، تو ام همین‌طور آروم باش و دیگه لگد نزن! آفرین.

سؤال‌های بی‌جواب


من که حساب ِ همه چی رو کرده بودم. کجاش اشتباه بود آخه؟ نکنه روزنامه مث همیشه دروغ می‌گه؟ با اون تیتر مسخره‌اش «قربانی از دام گریخت.» ولی از اون طرف نشونیا درستن ...، اما نبضش که نمی‌زد؟ یعنی چطور شد آخه؟ ... باس برگردم و پیداش کنم و کارِ نیمه رو تموم. اگه بدبیاری پیش نیاد، باس به دکتره بگم، عمل رو بندازه توی بیمارستونی که اینو بستری کردن. همه چی ردیف میشه. فکر خوبیه به شرط اینکه این نگاه سنگینش ُ ازم ورداره... شیطونه می‌گه برو تو نخش، خودش تنش می‌خاره. مث همه. مث همه‌ی اونای دیگه. مث همین سگ‌جون ِ آخری؛ اما نه. این هنوز آخری نشده. فک نمی‌کردم کسی از این روش جون سالم به در ببره. از تصدق‌ات شروع کرده بودم، مثل همیشه، بعد جلب اعتماد، ـ چک! دعوت به محیط‌زیست، ـ چک! من دوستدار طبیعتم، ارواح عمه جونم، ـ چک! داستان شعور کیهانی و انرژی کهکشان‌ها، دعوت به مدیتیشن، خودم کمکت می‌کنم! همه چی چک! اومد هیپنوتیزم شد. خواب مغناطیسی کامل. یه سوزن کوچولو، تخلیه ی خون از بدن به سنگ توالت. حمل جنازه قاتى ضایعات همیشگی، تخلیه‌ی کامل خون توی توالت وقتی طرف توی هیپنوتیزمه. تنها رد یک سوزن جا می مونه که می‌تونه جای هر چیزی باشه. جسدش رو هم مث همیشه خیلی شیک قاتى لاشه‌ی گوسفندا گذاشتم. ساعت هم مث همیشه سه صبح بود که جنازه‌اش روی صندلی پارک نشست؛ یعنی چی شد؟ چطور زنده موند؟ من که همه‌ی راه‌ها رو درست رفتم؛ یعنی چی آخه؟ ...

بخشی از اپیزود دوم «قرارمان این نبود ...»

«قرارمان این نبود» را خیلی وقت است ادامه نداده‌ام. اپیزود اول (از ما ...) دقیقاً در یازدهم بهمن‌ماه 1386 تمام شد. اپیزود دوم (ازمابهتران ...) را که شروع کردم، چون نیاز به مطالعات تاریخی داشت، نیمه رها کردم. چندی است فکری مدام مثل خوره به جانم افتاده که چرا باید مشتی اراجیف که بعضی ضعفای اهل‌قلم می‌نویسند، در تیراژ بالا به چاپ‌های چندرقمی برسد و در عوض، تلاش‌های سروران ادبیات پارسی، تنها توسط مخاطبین الیت و بعضاً خاص دنبال شود. سهم نویسنده‌ی دانا از اقتصاد مطالعه چیست؟ بعد به دادگاهی خویش نشستم: حاصل این‌همه رنج چیست؟ این‌همه نوشتی، این‌همه مجموعه آماده برای چاپ داری و هی دست‌دست می‌کنی که دستی از کدام غیب بیاید؟ ها، اصلن هم هیچ دردی از جامعه و مخاطب دوا نمی‌کند این کلمات سستی که از سرانگشت‌های تو می‌چکد، ولی ببین: باید بیدار شوی، باید مشت‌هایت را بازکنی و دست از شعار و ایدئال‌گرایی بکشی و کمی هم پراگماتیک به قضیه نگاه کنی. این روزها همه شاعرند! همه نویسنده‌اند و همه هنرمند هستند، چون کتاب چاپ کرده‌اند، یا می‌خواهند کتاب چاپ کنند. می‌دانم، سانسور می‌شوی، مجوز نخواهی گرفت و ... همه را می‌دانم. حالا به فرض رفتی و در خارج دوستی قبول زحمت کرد و منتشر کرد، بعدش چه؟ تا کی برای دل ِ خودت بنویسی؟ تا کی بشینی و بگویی که مملکت چنین است و چنان است؟ به عمل کار برآید نه به حرف! پاشو و اصلن برای همین مخاطبینی که تو می‌گویی عام هستند بنویس، مخاطب خاص و الیت می‌خواهی چه کار؟ بهر سبب، آمدم و خواستم تا رمانی کوچه خیابانی بنویسم در حدود 250 صفحه.

تهوع

هرچند با تأخیر؛ این اثر، نخستین ِ پرت سروده‌های دوم تیر سال جاری است. فردا را پیشاپیش جشن می‌گیرم؛ چراکه نتیجه‌ی یک سال دوندگی و مرارت‌های گروه به ثمر می‌رسد. به همین دلیل که شاید بی‌ربط‌ترین دلیل دنیا هم باشد؛ این پست‌ها را توأمان ارسال می‌نمایم.

بشکند دستی که

نمک
که داشت
ولی نمکدان را باور نمی‌کرد.
خدا هم دست‌به‌کار نمی‌شود
انگارنه‌انگار این‌همه

نفر سوم که شهید می‌شد


هرازگاهی فیل ما، 
هوای هندوستان 
برایش بد می‌شود 
و ناکجا خانه‌ی ما معنی! ـ به جهنم ـ 
به جهنم که ما سه رفیق بودیم 
و سیگارهایمان را با کبریت روشن می‌کردیم و 
همیشه 
نفر سوم که شهید می‌شد
من بودم 

مقدمه‌ای در مقام مؤخره

تاریخی که بر جغرافیای ذهن یک رهگذر گذشته است

سالیان زیادی را از سر گذراندم تا درک کردم آنچه می‌نویسم؛ شعر، داستان یا فیلم‌نامه نیست. این‌ها شهروندان شهر درون من‌اند و اگر هرازگاهی متنی مرتکب شوم و یا تصاویری را سرهم کنم تا فیلمی شکل بگیرد، حتی اگر از این بابت سرمایه‌ی مادی دیگران در میان نباشد، سربار وقت دیگران بودنی در میان است!

آشنایی

خودنوشت

به روایت کارکرد

به روایت تصویر