-
سه شنبه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۱، ۰۲:۰۷ ق.ظ
«قرارمان این نبود» را خیلی وقت است ادامه ندادهام. اپیزود اول (از ما ...) دقیقاً در یازدهم بهمنماه 1386 تمام شد. اپیزود دوم (ازمابهتران ...) را که شروع کردم، چون نیاز به مطالعات تاریخی داشت، نیمه رها کردم. چندی است فکری مدام مثل خوره به جانم افتاده که چرا باید مشتی اراجیف که بعضی ضعفای اهلقلم مینویسند، در تیراژ بالا به چاپهای چندرقمی برسد و در عوض، تلاشهای سروران ادبیات پارسی، تنها توسط مخاطبین الیت و بعضاً خاص دنبال شود. سهم نویسندهی دانا از اقتصاد مطالعه چیست؟ بعد به دادگاهی خویش نشستم: حاصل اینهمه رنج چیست؟ اینهمه نوشتی، اینهمه مجموعه آماده برای چاپ داری و هی دستدست میکنی که دستی از کدام غیب بیاید؟ ها، اصلن هم هیچ دردی از جامعه و مخاطب دوا نمیکند این کلمات سستی که از سرانگشتهای تو میچکد، ولی ببین: باید بیدار شوی، باید مشتهایت را بازکنی و دست از شعار و ایدئالگرایی بکشی و کمی هم پراگماتیک به قضیه نگاه کنی. این روزها همه شاعرند! همه نویسندهاند و همه هنرمند هستند، چون کتاب چاپ کردهاند، یا میخواهند کتاب چاپ کنند. میدانم، سانسور میشوی، مجوز نخواهی گرفت و ... همه را میدانم. حالا به فرض رفتی و در خارج دوستی قبول زحمت کرد و منتشر کرد، بعدش چه؟ تا کی برای دل ِ خودت بنویسی؟ تا کی بشینی و بگویی که مملکت چنین است و چنان است؟ به عمل کار برآید نه به حرف! پاشو و اصلن برای همین مخاطبینی که تو میگویی عام هستند بنویس، مخاطب خاص و الیت میخواهی چه کار؟ بهر سبب، آمدم و خواستم تا رمانی کوچه خیابانی بنویسم در حدود 250 صفحه. رفتم توی پوشهی Novels چشمم دوباره افتاد به این آینهی دق، «قرارمان این نبود ...» باز اسیر شهوتش شدم. باز کردم تا چند صفحه با افشین نبی بچرخم میان علفزارها. بهاشتباه فایل اپیزود دوم را باز کردم. پس یک پسگردنی به خودم زدم، از این بابت که ها؟؟!! بازمیخواهی این را تمام نکرده، فایل جدیدی بازکنی؟ که چی آخه؟ د ِ مرد حسابی، آخرش چه؟ و امان از این شیطنت که هنوز با خودم به نتیجه نرسیده که این را تمام کنم یا بروم و رمان زردی را بنویسم برای خوش آمدن مخاطبینی که تابهحال، توجهی بهشان نداشتم. بههرحال، بخشی از اپیزود دوم را در ادامه، تقدیم حضور میکنم. امید که مقبول افتد. بعد بشینیم و بیندیشیم و تصمیمی بگیریم. فقط میدانم: هی رفیق! این زندگی نشد!!!
... این فکرها، هیچکدام راه طولانیاش را نصف نمیکرد پس به قدمهایش سرعت بیشتری داد و در حالتی بین دویدن و راه رفتن؛ در هوای خودش سعی صفا و مروه را هروله میکرد. میخواست هر چه زودتر به فیضآباد برسد تا در مجلس ختمی، فاتحهای بخواند و زودتر نزد همسر پا به زایش برگردد.
میانههای راه بود که خورشیدگرفتگی آغاز شد. پس بهقصد نماز آیات ایستاد. دائم الوضو بود و میخواست در ادامه مکتب شیخ شهید طی طریق کند. روبه قبله ایستاد و دستها را بالا برد؛ الله ُ ...
اکبر گدا از میان جماعت عزادار خود را به شیخ حسن رساند و با لهجهی مازندرانی لکنتیاش گفت: نـ نـ ن نشـ ش شوییم؟ غـ ِ غـِذ ذا، تتت تِک جه کـِ کِ کفَنه آ. شیخ حسن لبخندی زد و گفت: شما بفرمائید، ما هم خدمت میرسیم. اکبر گدا که انگار خانی منطقه را به او داده باشند لبخند پهنی زد و لیلیکنان به سمت امامزاده رفت.
از دور نور سبزی اکبر را از قامتی که میخواست ببندد انداخت. چشمهایش را تیز کرد؛ حتی آنها را مالید، نمیتوانست باور کند که پیرمردی را که بارها به خوابدیده؛ کمی جلوتر نشسته. شیخ حسن جلو رفت. پیرمرد گفت: سایهات را بردار جوان. شیخ حسن کنار کشید تا سایهاش روی نوشتههایی که پیرمرد با چوب روی زمین مینوشت نیافتد و اصلن فکر نکرد که ملا محسن شوشتری در آن خورشیدگرفتگی، از کدام سایه حرف میزد. بیاختیار نشست تا پیرمرد کارش تمام شود. ملا محسن، از خورجینی که همراهش بود، سنگ کوچکی درآورد و آن را به دست راست گرفت. مچش را چرخاند طوری که نبضش رو به آسمان باشد و مشتش را فشار داد؛ چند قطره آب از پشت دستش روی زمین چکید. شیخ حسن با دهان باز به این صحنهها نگاه میکرد و خوابهایش را ورق میزد ولی چیزی پیدا نمیکرد که به این ماجرا ربط داشته باشد. همیشه پیرمردی را میدید که لبخند میزند، تبدیل به ستارهای میشود و در گوشهای از آسمان گم!
گمشدهام آمد؛ راه بیافتیم! شیخ حسن گفت و دسته عزاداران بر سر و سینهزنان به راه افتادند. یکی از میان جمعیت نوحهی سه ضرب میخواند و مردان به سر و سینه میزدند و به سمت امامزاده کهنه کلباد میرفتند. شیخ حسن با تبسم به ملا ابراهیم که هنهن کنان به سمت آنها میدوید لبخند زد. ملا ابراهیم خود را به دست شیخ حسن انداخت تا رسم ادب بهجا آورده باشد. شیخ مانع شد و گفت: پس دانستی که توان آمدن داری و آمدی؟ ملا ابراهیم آب دهانش را قورت داد و در حالیکه با شرمندگی به شیخ حسن نگاه میکرد گلویی تازه کرد و بریدهبریده گفت: پس ملا محسن را نمیبینم؟ شیخ حسن گفت: سه روز پیش از راه شاهکوه به سمت خرقان رفت! ملا ابراهیم در حالیکه دستش را دراز میکرد، مچ دستش را هم باز کرد و تکه سنگ کوچکی را به شیخ حسن نشان داد. شیخ حسن، سنگ را از کف دست ملا ابراهیم برداشت و گفت: این شد. این سنگها؛ بر دو قسم سفید و سیاهاند! سبک گو سنگ نیست ضرب دار گو شهابسنگ است! به کجایت خورد؟ ملا ابراهیم سینهاش را نشان داد: اینجا! شیخ حسن گفت: راه بیافت، کنارم باش و با جماعت نجوش! حرفی نمیزنی مگر اشارت کنم. ملا ابراهیم پرسید: ازچهرو؟ ...