-
يكشنبه, ۱۵ دی ۱۳۹۲، ۰۷:۴۳ ب.ظ
پدرم سالهاست با بیماری قلبی دستوپنجه نرم میکند. در این سالها به این باور رسیدهایم که پدر با دعای دوستان نفس میکشد وگرنه این وضعیت قلب که رگهای اصلی کلن مسدود شدهاند و مویرگی بنا به هر دلیل فعالشده و با یک سکتهی سنگین که در پی آن قلب کمتر از 30 درصد توانش را دارد، از منظر علم پزشکی، علامت سؤال است؛ اما غرض، پس از التماس دعا، یک ماهی است که بیماری سر ناسازگاری گرفته و پدر با تمام غرور، هرازگاهی، اموراتی را به بنده محول میکند چراکه اگر بخواهد زیاد بنشیند یا کمی راه برود، دچار تورم پا میشود. خلاصهی مطلب شدهایم کارپرداز پارهوقت پدر. بهصورت میانگین دو ساعت اول هرروز کاری، پی کارهای او میروم و بعد سراغ کاروبار خودم. امروز بنده خدایی پرسید:
: مگر پدرت فرزند دیگری ندارد؟
گفتم چرا، برای چی؟
گفت: چرا فقط تو دنبال کارهای پدرت هستی؟
گفتم: پدرم فرزندهای دیگری دارد، ولی من فقط همین یک «پدر» را دارم.
بماند بدون تعارف خودم از جملهای که گفتم خوشم آمد ولی بعد ذات حرف آن بندهی خدا آزارم داد. ماندهام چه شده که بعضی از ما فکر میکنیم باید همهجا تخم نفاق بکاریم؟ اصلن به ما چه ربطی دارد که سؤالی بپرسیم، آتشی بیفروزیم که بین دیگران درگیری ایجاد کند؟ اصلن به تو چه عزیزم که همچنین چیزی میپرسی؟
کات /
در سکانس بعد: یادم میافتد ساعت 9 شب علیرغم مخالفت جدیام با تلویزیون، این سریال مسخرهی نمیدانم چیی باران را تماشا میکنیم. موضوع: تکدی گری، کودکان کار، خیانتدرامانت، مال حرام، دروغ، کلاهبرداری، شیادی و ... بماند که چقدر شخصیتپردازیها ضعیف هستند و واقعن نمیدانم چطور رویشان شده بنویسند: این داستان واقعی نیست و حاصل خلاقیت داستاننویسی فیلمنامهنویس است! بماند که دراماتیک در این سریال آبکی گمشده، بماند مسائل فنی به مدد بازی ضعیف هنرپیشهها به چشم نمیآید و ... بماند! ما کات نمیزنیم مگر بگوییم: اگر این سریال یک برنامهی سرگرمکننده است، چرا اینهمه بدآموزی؟ چرا اینهمه بدی؟ چرا اینهمه بیاحترامی به بزرگتر؟ چرا باید حتی پسری که آنقدر دین دارد که به خاطر شبهی مال حرام، زندگیاش را از خانوادهاش جدا کرده، دقیقن مانند خواهرش (!) رفتار کند! بماند که آقا طاها چرا از خودش نمیپرسد: این دختر، چقدر جوان و شاداب مانده؟ دختری که وقتیکه عازم ترکیه بود حداقل 6 یا 7 سال سن داشته، حالا بعد از گذر 20 سال، دانشجوست! در مقطع؟ یک پسر هم هست که لیدر تور است و دختر را تور زده و ... اعصابم به همریخت آقا بماند برای بعد!
کات /
در اپیزود قبلترها:
طرحی داده بودیم که به قول آقایان، خطوط قرمز را رد کرده بود و سیاه نمایی بود!
کات /
در سکانس بعد:
یک پل دارند میزنند در گرگان، امروز ناخودآگاه یاد المان میدان بسیج افتادم! فکر کنم اینهم چند بار پیمانکار عوض خواهد کرد! چرا مدیریت ما بوی پهن میدهد؟ آیا مدیران از دامداری آمدهاند؟ آیا مدیران دامدار هستند؟ آیا ما دام هستیم؟ آیا آنها دام هستند؟ آیا دام بیشتر از دانه است؟ آیا دانهدرشتها، بیشتر به چشم میآیند؟ آیا ما نمیخواهیم وظیفهی انسانی نظارتمان را گردن بگیریم؟
کات /
علم بهتر است یا ثروت؟
بچهها همصدا: (بیـــــــــــــــــــــــب)!
معلم: پدرسوختهها!
درب کلاس باز میشد، پدری که شعلههای آتش از او زبانه میکشد (سوخته است)، به سمت نیمکت دانش آموزان میرود. پلاستیکی به یکی از شاگردها میدهد و از کلاس خارج میشود. کلاس ساکت است. همه به محصلی نگاه میکنند که ترسیده. (نمایی از معلم، معلم با سر اشاره میکند که بازش کن)
(نمای بسته از پسر) آب گلویش را قورت میدهد، صدای خشخش پلاستیک میآید. (تیلت داون) (نمای بسته دستهای پسر در حال باز کردن پلاستیک) نمایی از معلم که روی پنجهی پا بلند شده تا مثلن از آن دورتر درون پلاستیک را ببیند! اینسرت از پلاستیک، درون پلاستیک آبونان است!
کات /
فصل دوم / اپیزود اول / سکانس سوم:
بابا آب داد.
بابا نان داد.
آی با کلا، آی بیکلاه
کات /
فصل آخر:
بابا جان داد تا آب و نان بدهد.
پینوشت:
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
1: دوست عزیز به تو چه پدرم چند فرزند دارد؟
2: آقای صداوسیما، بترکی!
3: آقای صداوسیما، صدا هست ولی تصویرت را مردهشور ...
4: آقای شهرداری، خانم شهرداری، چرا مسافر گیر ما نمیاد؟ دیالوگ مخفی شوفر تاکسی!
5: گاو، نمیگوید: من! میگوید: مـــا! همینقدر گاو هم گاو نیستیم! همین است که دوشمان پالان بستهاند و دلمان خوش است نوادگان عقبماندهی هخامنش هستیم!
7: بیب = کاندوم!
8: پلاستیک کهنه / دمپایی کهنه / نون خشکیه!
9: 6 این پینوشت به دلایل نامربوط سانسور شده است!
10: سکانس و پلان، اپیزود، فصلبندی، تیلت داون، اینسرت، واژههای ریایی هستند!
11: پشت این یکها، یک مهدی موسوی و یک فاطمه اختصاری شعر مینویسند؛ و چه زود دوستانی که داشتند خودشان را جر میدادند از یاد بردند! دستتان درد نکند! جالب است حالا صحبت از خربزه و لرز و این حرفهاست! کاش زودتر چشم دوستان در بند باز شود و بفهمند که جامعه ارزشش را ندارد به خاطرشان خودت را به دردسر بیندازی! کاش جرائمی که علیه شان اقامه میشود، رنگ و بوی سیاسی نگیرد. کاش زودتر بیایند و شعرشان را بنویسند.
12: فصل آخر باعث میشود آدم پی کار پدرش برود، آقای پینوشت 1! پس این بار، خفه شو!
13: عدد دوستداشتنی من است.
14: معصومین پاک شفاعتمان کنند وگرنه، بااینهمه سرگردانی که ما دارم خدا میداند به کدام بیراهه خواهیم رفت؟
15: ممنون که میخوانی.
16: تو بنویس ... میخواهم بخوانمتان. خسته از نوشتنهای تکراریام ...
چیی