-
سه شنبه, ۲۶ مهر ۱۳۹۰، ۰۸:۴۰ ق.ظ
شاید
یکی از همین روزها
سراغت آمدم
با سلام و روبوسی
شاید
هم
از زیر میز
شستم را حوالهات کردم
آقای ایست و بازرسی نوشتههایم.
شاید
یکی از همین روزها
سراغت آمدم
با سلام و روبوسی
شاید
هم
از زیر میز
شستم را حوالهات کردم
آقای ایست و بازرسی نوشتههایم.
دلیل اینهمه آزار چیست؟
آنقدر فورانم که هیچ اقیانوسی را یارای خاموشیام نیست؛ اما آنقدر خستهام که نای نوشتن ندارم. رمانی را تحت عنوان «قرارمان این نبود» آغاز کرده بودم. قصد داشتم این کار را در سه بخش ارائه کنم. بخش نخست را نوشتم؛ تمام و کمال. بخش دوم را تا نصفه پیش بردم. درگیر تحقیق شدم و حالا که میبینم بعضیها بدون حتی یک اسلاید نگاه کردن فیلم میسازند و یا بدون بازبینی متن، کتاب چاپ میکنند، درگیر این دوراهی شدهام که کدام دسته در راه درست قدم برمیدارند؟ چند روز پیش با یکی از دوستان نشسته بودیم و غصهی هنر و فرهنگ مملکت را میخوردیم. بعد برایم مسائلی که پیشازاین طبیعی بودند تبدیل به پیچیدهترین مسائل فکری شدند.
نور زیاد را نشانه صبح نگیر، در این وقت شب داریم به دیوار میخوریم.
دلیل اینهمه آزار چیست؟ اینکه نگهبان پاس دوم کتابخانهات باشی و سرت را میان سطرها به چپ و راست تکان دهی تا کشفی کنی و بعد حاصل اینهمه خودآزاری را ... این چه مرضی است که خواب را به خود حرام کنی تا مثلاً بنویسی که شاید یکی روزی خواند و بعد دستی هم تکان داد که آنقدرها هم عجیب نبود، غریب نبود، بعید نبود؛ یا که اینو باش که ما سالها پیش این شاخ را شکسته بودیم و اصلن همینها را برای چه مینویسم؟ این چه رنجی است که به جان میخریم به هیچ؟ برای که مینویسیم؟ اصلن برای چه مینویسیم؟ مینویسیم که مثلن بگوییم: هستیم؟ به فرض که هستیم؛ که چه؟ انتشار اینترنتی، مجاز اندر مجاز، این روزها دیتا علیه پاپیروس انقلاب کرده است و ما همهی زجرهایمان را با دو فرمان ابتدایی به یغما رفته مییابیم. کپی ـ پیست! از این هم سادهتر! بعضی وقتها هم دچار شک میشوی که من دزدیدم یا من دزدیده شدم؟ حق التالیف بخورد توی سرشان، باید برای هر یکصد صفحه پانصد هزار تومان هم بدهی! میخواهم صدسال سیاه هم کسی نخواند و بهجای نشر این چرندیات، چهارکتاب پدرمادردار بخرم و باز خودآزاری کنم. شب تا سلام دوباره خورشید کنار چراغ مطالعه لم بدهم و یا کلیدهای این کیبورد را فشار که مثلن حرفی زده باشیم که غمباد نگیریم. بعد هم دوباره به سرقت برویم!
دلیل اینهمه آزار چیست؟
درود دوستان راست. میدانم! لازم نیست کنایه کنارهام کنید. هشت ـ نه ماه است که نیستم و این از علائم خودآزاری است. شرمساری محبت دوستانی که به طرق مختلف مدام جویای احوالاند؛ پیشانیمان را خزر میکند تا سلام دوبارهای و حرفی که دارد دلی میدرد. این کوتاهی نه از این حقیر کمترین تنهاست که مجال دیدوبازدید دوستان قدیم را ندارد. انگار طاعون رخوت فراگیر شده؛ کوتاهی خود را اگر نخواهم توجیه کنم، تقریباً جو هرازگاهی سنگینی میکند. مشغلههای الکی همه را زمینگیر کرده. آدم حتی حوصله ندارد بیاید و چهار کلمه حرف دلش را با دیگران در میان بگذارد. برای مثال بگوید: راستی از فلانی خبر داری؟ ... تو هم که اطلاعاتت مال عهد خیارشورشاه است! یا هر چیز دیگری تا فراموش نکنیم همدیگر را دوست داریم، حتی اگر برای یکبار با هم چای نخوردهایم؛ فامیلتر از تمام پسرخالهها و دخترخالههاییم. بههرحال ما که خود را بیهوده گرفتار کردهایم تا فراموش کنیم زنده یعنی زندگی! در این مدت که نبودم، هیچ اتفاقی نیفتاد تا ثابت کند بودونبود ما فرقی به حال رعیت ندارد. راستش فکری که میکنیم و حرفی که میزنیم هم توفیری ندارد ایشان را. سرها به زیر و ما هم خلاصهتر کنم، شاید یکی از همین روزها ... یادمان افتاد برای همدیگر دعا کنیم تا بیشتر کنار هم باشیم.
برای امسال، در کنار فیلمنامهها و دو اثری که به قلم این ضعیفترین در حال نگارشاند، هرازگاهی دل ریختهها را با عنوان " شاید یکی از همین روزها " آرشیو مینمایم، در ذیل نخستین آنها را تقدیم دوستان مینمایم، باشد مقبول افتد. توضیح پایانی اینکه مراد از یک در پیشانی این پست، صرفاً بهعنوان وجه تمایز از سایر سرودههای دفتر امسال بهکاررفته و مراد دیگری در کار نیست.
سالیان زیادی را از سر گذراندم تا درک کردم آنچه مینویسم؛ شعر، داستان یا فیلمنامه نیست. اینها شهروندان شهر درون مناند و اگر هرازگاهی متنی مرتکب شوم و یا تصاویری را سرهم کنم تا فیلمی شکل بگیرد، حتی اگر از این بابت سرمایهی مادی دیگران در میان نباشد، سربار وقت دیگران بودنی در میان است!
آشنایی
خودنوشت
به روایت کارکرد
به روایت تصویر