-
چهارشنبه, ۲۴ آبان ۱۳۹۱، ۰۱:۲۱ ب.ظ
برای کسی مهم نبود مردی در انتظار باران، 55 سال، هرروز، با چتر از منزلش خارج میشد؛ وگرنه اینهمه حاجی و زائرِ خانهی خدا، نمازی، چه میدانم، نیازی! انگار آسمان به خاطر چترش اینهمه سال قهر کرده. حتی این چند پره ابرِ سیاه که بعضی وقتها از آسمان شهر میگذرند؛ فقط آفریدهشدهاند تا سیاهروزیمان را به یادمان بیندازند؛ همهچیز را فراموش نکنیم و مبادا، رخت عزا درآوریم. راستی چند سال است ریشهایمان را اصلاح نکردهایم؟ بینِ خودمان بماند، پشتِ این کوهها همیشه باران میبارد. انگار جیرهی ما هم همانجا قسمت میشود. عدالتت را شکر کریم! زمینها که لبشان کربلا را سیراب میکند، حتی اگر آبی باشد بعید است بعد از اینهمه سال یادشان مانده باشد سبزه را چگونه میرویاندند. قدرت خدا را زمین هم از نامحرم رو میگیرد! یکی نبود بگوید پدرسوخته، سیب و گندمت چه بود؟ نکند ویارِ زنت بوده؟ خوب است قابیل زائیده وگرنه چه افادههای دیگری میداشت؟! تو هم خر شدی و خوردی و قصهی اردنگیات را در تمام کتابها نوشتند...