-
شنبه, ۵ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۴:۵۶ ب.ظ
وحید پیام نور داستان نظرات 0
شنبه 5 اردیبهشت 1394
04:56 ب.ظ
: «صدبار گفتم؛ بازم چشم، توی فیسبوک آشنا شدیم، چند بار رفتیم پارتی، چند بار اومد خونهی ما. گفت سرویس مدرسهاش دهنش ُ سرویس کرده و راه بازه. بعد یه مدت گفت نمیخواد با ما باشه؛ ما جاسویچی نیسیم آقا، گفتیم: خوش. بعد یه سال دوباره اومد سراغمون که رامین، بیا در حقم مردونگی کن. مامانم، روی مخم اسکی میره با کاراش. به دادم برس هرچقدرم پول بخوای بهت میدم. خداییش دلم سوخت میگفت باباش اصن حواسش بهشون نی، صبح میره شب میاد با خودش نمیگه زنه چه میکنه چه نمیکنه. خودش گفت نمیدونم آره اگه من بخوام دوستپسرمو بیارم خونه کلی فحش میخورمو موبایلم ضبط میشه اونوخ خودش هرروز با یکیه. به همین پویا و یاسر گفتم بریم، یه پولی کاسب بشیم. ماسک زدیم ریختیم توی خونه. لای درُخودش بازگذاشته بود. مادرشُ بستیم بردیم تو اتاق زدیم. داداش کوچیکش رو توی اون اتاق. بعد گفت نقشه عوض. اگه بکشیمشون، 700 میلیون میده.»
ـ «دروغ میگه آقای قاضی، اینا ریختن پدر مادرمو کشتن، خودمو زخمی کردن...»
قاضی دکمهی پیراهناش را باز کرد و گفت: هر وقت نوبت شما شد حرف بزن. بگو پسر و خمیازه اش را پشت دستاش پنهان کرد.
: «داداشش رو مجبور کردیم زنگ بزنه باباش. مادرشو با طناب پرده خفه کردم. قرارشد پدرش که اومد پویا امونش نده. چاقوپیچش کنه. گفت واسه اینکه کسی شک نکنه یه چاقو هم به دس من بزنید. ما هم زدیم و زدیم به چاک. یه هفته نشده، کلانا ریختن سرمون. الانم خدمت شماییم. مگه خودش اسم مارو نداد؟ حالا میخواد سهپایه زیرپامونو بکشه.»