-
دوشنبه, ۳۰ تیر ۱۳۹۹، ۰۸:۲۱ ق.ظ
فکر میکنم
به تمام سالهایی که از سرم گذشته
بوجار اتفاقهای خوب و بد میشوم
لبخندهای کم و نگاههای ساکت فراوان
بیخیال نداشتهها
بیخیال بغضها
بیخیال سختیها
بیخیال دلتنگیها
بیخیال سگ دو زدنها
بیخیال زوزههایی که برای گلهام کشیدهام
بیخیال ماه که دیوانهام میکند
بیخیال سایه که یکلحظه حتی تنهایم نگذاشته است
بیخیال هر چیز خوب و بد
وقتی به ظرافت دستهایت فکر میکنم
و چشمهایم تنگ میشود!
پیش میآید آدم از یک سال، یکعمر خاطره داشته باشد
و یکعمر را در یک سال زندگی کرده باشد
پیش میآید آدم
دلش بخواهد
دستهایش را زیر سر بگذارد
مات سقف بشود
چشمهایش را تنگ کند
و ... اللهاکبر!
پیش میآید
پس میرود
پیش میآید
پس میرود
قفسه سینهام بهسختی
مثل موجهای جنزده
که معلوم نیست سربههوای کدام ساحلاند!
کدام روز باز شود مشتم،
خدا میداند
بلرزد پشتم
خدا میداند
خیلی چیزها را
اینکه چقدر کسی را دوست داریم،
اینکه چه حرفهایی را آکبند نگهداشتهایم
اینکه چه چیز ما را میترساند
و از همه مهمتر
تنها خدا میداند
آدم چرا هیچوقت سروقت نمیرسد