-
شنبه, ۳۰ شهریور ۱۳۹۲، ۰۷:۵۰ ب.ظ
هی سلام
هی خداحافظ
و میان این دو هی
زندگی
ما را «هی» میکند.
هی سلام
هی خداحافظ
و میان این دو هی
زندگی
ما را «هی» میکند.
چندی است که از دوستان مختلف در مورد قالب تذکر دریافت میکنم. امروز کمی توی اینترنت چرخیدم بلکه قالبی پیدا کنم که حداقل خودم را راضی کند. در جستجوها به تم دیزاینر رسیدم. هنوز فرصت نکردهام تغییراتی در این قالب بدهم و نمیدانم این اتفاق کی میافتد ولی از گرافیک ساده و نوشتن هوشمندانهاش آنقدر خوشم آمد که گفتم تقدیر و تشکری از علی بهنام فر داشته باشم که در ترجمهی این قالب برای سیستمهای مختلف وبلاگ نویسی زحمت زیادی کشیدهاند.
از اینکه علاقهی چندانی به مرحوم شهریار ندارم، از خود دلخور نیستم. ابایی هم ندارم که بگویم مخالفم که «روز شعر و ادب فارسی»، در پرانتز «روز بزرگداشت استاد شهریار» را به همراه دارد. هر کس دلایلی برای کار خود دارد چه آنان که در تقویم این روز را نامگذاری کردند چه بندهی حقیر. شاید از فردا پیامهای تبریک زیادی روی شبکههای اجتماعی ردوبدل شود؛ اما به حتم فردا را در سوگ ادبی که به بهانهی ادبیات در این مملکت، خاکسترش به باد سپردهشده، در غم خواهم گذراند.
هرازگاهی حسی مثل همین حسی که سراغم آمده، میآید. اول روبرویم مینشیند و میگوید: هی! دارم با زبان خوش باهات حرف میزنم. خودت که میدونی؟ باس شروع کنی و من خودم را به بیراههای علی چپ و راست و هرکجا که شد میزنم. چاییاش را که هورت کشید، بلند میشود. کمربندش را میکشد و میگوید: خودت بنویس! اعتراف کن و من با اکراه شروع میکنم. نبودنهایم را بود میکنم و بودهایم را نبود. نابود میکنم خودم را در تکتک واژهها و آنقدر گیج میخورم که بعضی وقتها زمان را گم میکنم. یکبار نشستم به اعتراف و از روی صندلیام تکان نخوردم تا داستان یکصد صفحهای تمام شد. وقتی میخواستم دستشویی برم پاهایم خشک شده بود. خلاصه اینکه دوباره آن حس سراغم آمده؛ اما این بار میخوام مقاومت کنم. آنقدر مقاومت کنم که تنم کبود شود. به حتم با برادران سیاهپوستم علیه تبعیض نژادی قیام خواهیم کرد. حتم دارم این بار با مالکوم به مکه میروم و در برگشت، نمیگذارم به امریکا برود. میگویم: بیا برویم خانهی خودمان برادر. بیخیال دنیا. بعد ابوالحسنم را نشانش میدهم که چقدر از اینکه از زنش جداشده خوشحال است. شاید هم باهم برویم و دستی به سر بچههایی بکشیم که در میانمار یتیم شدهاند. چه میدانم؟ شاید هم بردمش به خانه و اپیزود سوم قرارمان این نبود را تمام کردم. بههرحال آن حس آمده! اگر مدتی نبودم، با دست پر بر خواهم گشت.
□
چشم برزخی من داشتم ولی
چشمهای تو برزخ میکرد.
سالیان زیادی را از سر گذراندم تا درک کردم آنچه مینویسم؛ شعر، داستان یا فیلمنامه نیست. اینها شهروندان شهر درون مناند و اگر هرازگاهی متنی مرتکب شوم و یا تصاویری را سرهم کنم تا فیلمی شکل بگیرد، حتی اگر از این بابت سرمایهی مادی دیگران در میان نباشد، سربار وقت دیگران بودنی در میان است!
آشنایی
خودنوشت
به روایت کارکرد
به روایت تصویر