-
دوشنبه, ۱۸ شهریور ۱۳۹۲، ۱۲:۵۱ ق.ظ
هرازگاهی حسی مثل همین حسی که سراغم آمده، میآید. اول روبرویم مینشیند و میگوید: هی! دارم با زبان خوش باهات حرف میزنم. خودت که میدونی؟ باس شروع کنی و من خودم را به بیراههای علی چپ و راست و هرکجا که شد میزنم. چاییاش را که هورت کشید، بلند میشود. کمربندش را میکشد و میگوید: خودت بنویس! اعتراف کن و من با اکراه شروع میکنم. نبودنهایم را بود میکنم و بودهایم را نبود. نابود میکنم خودم را در تکتک واژهها و آنقدر گیج میخورم که بعضی وقتها زمان را گم میکنم. یکبار نشستم به اعتراف و از روی صندلیام تکان نخوردم تا داستان یکصد صفحهای تمام شد. وقتی میخواستم دستشویی برم پاهایم خشک شده بود. خلاصه اینکه دوباره آن حس سراغم آمده؛ اما این بار میخوام مقاومت کنم. آنقدر مقاومت کنم که تنم کبود شود. به حتم با برادران سیاهپوستم علیه تبعیض نژادی قیام خواهیم کرد. حتم دارم این بار با مالکوم به مکه میروم و در برگشت، نمیگذارم به امریکا برود. میگویم: بیا برویم خانهی خودمان برادر. بیخیال دنیا. بعد ابوالحسنم را نشانش میدهم که چقدر از اینکه از زنش جداشده خوشحال است. شاید هم باهم برویم و دستی به سر بچههایی بکشیم که در میانمار یتیم شدهاند. چه میدانم؟ شاید هم بردمش به خانه و اپیزود سوم قرارمان این نبود را تمام کردم. بههرحال آن حس آمده! اگر مدتی نبودم، با دست پر بر خواهم گشت.