وحید پیام نور

مطالبی پیرامون اندیشه، اجتماع و هنر

غزلی از حسن حسن پور


غزلی زیبا از دوستی عزیز، حسن حسن پور، دعوتید به لذت بردن از آن:

کس مثل تو اسطوره‌ی شیرین دهنی نیست
همرنگ لبــت هیچ عقیق یــمنی نیست

پوشانده تنت را شب مویی که یقینن
کوتاه‌تر از پیرهن ترکمنی نیست

دریاچه‌ی آغوش تو آرام که باشد
در ذهن چه کس وسوسه‌ی آبتنی نیست

کارم شده در شهر بگردم و بگریم
دیوانگی هیچ‌کس این حد علنی نیست

در حسرت دیدار تو ام تا به قیامت
روزی که تنی دست‌خوش پیرهنی نیست

در من نفسی هست که هر مرد ندارد
در تو هوسی هست که در هیچ زنی نیست

مقدمه‌ای در مقام مؤخره

تاریخی که بر جغرافیای ذهن یک رهگذر گذشته است

سالیان زیادی را از سر گذراندم تا درک کردم آنچه می‌نویسم؛ شعر، داستان یا فیلم‌نامه نیست. این‌ها شهروندان شهر درون من‌اند و اگر هرازگاهی متنی مرتکب شوم و یا تصاویری را سرهم کنم تا فیلمی شکل بگیرد، حتی اگر از این بابت سرمایه‌ی مادی دیگران در میان نباشد، سربار وقت دیگران بودنی در میان است!

آشنایی

خودنوشت

به روایت کارکرد

به روایت تصویر