ملأ محسن گفت: هان! چه میخواهی؟ شیخ حسن گفته بود که عذر. از که؟ از نمیدانم از این ازمابهتران، ملأ ما سر در علوم دینی و عقلی داشتیم، با این معانی بیگانهایم، قبول عذر دار. کدام عذر؟ از کدام گناه؟ اهل ظاهر عذر به گناه دارند و اهل باطن من لم یکن للوصال اهلا فکل احسانه ذنوب، به زبان رانند. تو از کدام تباری؟ ملأ محسن چیزی نداشت که بگوید، سرپائین انداخته بود و در دلش از خدا میخواست زمین دهان باز کند و بهیکبار ناپدیدش. ملأ محسن گفت: فکرت را زمین بگذار و از زمین بردار فکرت را؛ خود دریاب تا خود نیابی، از خود گذر تا خودبینی! خود بخواه تا خود نخواهی، مؤمن، مگر دربار حقتعالی تهی از مالک است که عذر خواه مخلوق شدهای؟ تو را چه میشود؟
راستش این آخرین سطری است که نوشتم و بعدازاین انگار این رمان متوقف شد. بااینکه میدانم چه چیزهایی قرار است اتفاق بیافتد و بااینکه اپیزود سوم را پیشازاین اپیزود نوشته بودم ولی نمیدانم، در این جمله گیرکردهام که ملأ محسن میگوید. واقعن آیا دربار باریتعالی تهیی از مالک است مگر که عذر خواه مخلوق هستیم؟ ما را چه میشود؟
3 دیدگاه ها
سلام.وبسایت زیبایی دارید. به منم سر بزنید. ممنون
سلام. ممنونم. به وبسایت شما سر زدم. محتوای وبسایت شما تولیدی نبود. به همین دلیل لینک تان را حذف کردم.
سلام.واقعا وبسایت خوبی دارید